همه داشتههای انسان، به نداشتههایش است.»
همین را گفت و با عصبانیت تلفن را قطع کرد. رفتارش چند روزی بود که عجیب شده بود. وسواس زیادی روی رفتارش نداشتم ولی گاهی بیخبر سر میرسید و بدون مقدمه شروع میکرد به صحبت کردن در مورد یک اتفاق خیالی. با هیجان تعریف میکرد و ناگهان حرفاش را نیمه تمام میماند و برمیگشت سرمیزش. این روزها دیگر برایام عادی شده بود. وقتی همین دیروز پشت تلفن با صدای گرفته و لرزان اتفاق ناگواری که صبح برایاش موقع آمدن به محل کار در ایستگاه اتوبوس افتاده بود، تعریف میکرد باز هم همان اشتیاق و سراسیمهگی را داشت.
روی بدنه اتوبوس نوشته بود؛ قدر نداشتههایتان را بیشتر بدانید!»
بهش گفتم: منظورت چیه؟
سرش را از بین پارتیشن بیرون آورد و به من نگاه کرد. سکوت. تقریباً همه کلمههایی را که میخواستم بگویم را قورت دادم. حوصله صحبت با او را نداشتم.هیچوقت یاد نگرفتهام کراواتم را درست ببندم. از وقتی پائولا رفته، حوصله هیچ کاری را ندارم. گفت: امروز که داشتم میاومدم سرکار، یه پیرمرد تو مترو زُل زده بود به من و چشم ازم برنمیداشت. وقتی پیاده شدم اون هم دنبالم پیاده شد. ترسیده بودم. ننمیدونستم باید چکار کنم. از ایستگاه بیرون اومدم و با سرعت به سمت دیگه خیابون رفتم. از ترس نمیتونستم به عقب برگردم.»
گفتم: چرا دنبالت بود؟
نمیدانم، لابد .
بیحوصله گفتم: لابد میخواسته تورو بکشه.
نه!
باصدای نیمه بلندی خندیدم. احساس کردم از حرفم ناراحت شد. ولی برایم اهمتی نداشت. از او خداحافظی کردم و به میز کارم برگشتم.
ساعت داشت نزدیک نیمه شب میشد و من آماده تا امروزِ سرد و کِسل کننده را تمام کنم. رعد و برق تندی میزد و باران مشغول باریدن بود. وارد اتاق خواب که شدم ناگهان زنگ در به صدا درآمد. تعجب کردم. به سمت راهرو رفتم و از چشمیِ در بیرون را پاییدم. باورم نمیشود. با کمی مکث در را باز کردم. این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟»
انگار که ترسیده باشد، با ترس و لرز گفت: چند ساعت تحملم کن بعد از آن میرم. قول میدهم.»
سکوت.
یک ساعت قبل بود که قهوه درست کرده بودم. تعارف کردم اگر دوست دارد میتواند برای خودش بریزد. حواسش به من نبود. گوشی موبایلش را روی میز گذاشته بود ولی چشمانش را از آن دور نمیکرد. عادت داشت وقتی عصبی میشد ناخنهای دو دستش را به هم میفشرد و گوشه لبش را لای دندانهایش لِه میکرد. همینطور بالای سرش ایستاده بودم تا شاید حرفی بزند. پرسیدم: ”شام خوردی؟.
جواب داد: نه. گرسنه نیستم.»
اضطرابش بیشتر شد. مثل این که منتظر یک خبر بد باشد. در پاورقی رومهها خوانده بودم وقتی آدمها خیره به یک نقطه زل میزنند و هیچ حرفی به زبان نمیآورند، لحظات خطرناکی را دارند پشت سر میگذارند. آدمها در این شرایط از خودآگاه خودشان کنده میشوند و دنیای موازی بسیار پر آشوبی را سپری میکنند. دنیایی که فرسنگها از اداره آن دور هستند و حتی نمیدانند .
صدای داخل سرم را با نگاه تیزش قطع کرد. بلافاصله به گوشی موبایل خیره شد. انگار که کسی برایش پیامی فرستاده. گوشی را که برداشت، متوجه شدم در توئیتر اخبار را دنبال میکند.
از سر پا ایستادن خسته بودم. ساعت تقریباً 2 شده بود و نه توانسته بودم از او سوالی بپرسم و نه میتوانستم بخوابم. به سمت تلویزیون رفتم تا روشناش کنم. با سراسیمهگی داد زد: ”روشن نکن!
تعجب کردم. ادامه داد: بذار همین سکوت ادامه داشته باشه.»
تابحال اینشکلی ندیده بودماش. دستانش میلرزید و چشمانش این سو آن سو میشد. آرام و قرار نداشت. رنگاش پریده بود. به سمت کاناپه رفتم و کنارش نشستم. تنها کاری که میتوانستم در آن لحظه انجام دهم. صورتش را به سمت من برگرداند، دستانم را محکم در دستانش گرفت و سرش را روی شانهام گذاشت. احساس کردم این مدت را عاجزانه از من میخواست کنارش بنشینم تا اینکار را بکند.
میخواستم از او بپرسم که حالش بهتر شده که زودتر گفت: هیچی نگو. لطفاً تا فردا صبح هیچی نگو.» من دوباره سکوت کردم و چیزی نگفتم. این عادت او را میشناختم. او پائولا بود.
سمت ,میکرد ,یک ,ساعت ,ولی ,شدم ,به سمت ,به من ,از او ,شده بود ,آن دور
درباره این سایت