”نهایت داشته انسان، به نداشتههایش است. همین را گفت و با عصبانیت تلفن را قطع کرد. رفتارش چند روزی بود که عجیب شده بود. وسواس زیادی روی اعمال و کارهایش نداشتم ولی گاهی اوقات بیخبر سر میرسید و بدون مقدمه شروع میکرد به صحبت کردن در مورد یک اتفاق خیالی. با آب و تاب فراوان تعریف میکرد و ناگهان حرفاش را نیمه تمام رها میکرد و برمیگشت سرمیز کارش. این روزها دیگر برایام عادی شده بود. وقتی همین دیروز پشت تلفن با صدای گرفته و کمی لرزان از اتفاق ناگواری که صبح برایاش حین آمدن به محل کار در ایستگاه اتوبوس افتاده بود، برایام تعریف میکرد باز هم همان اشتیاق و البته استیصال را داشت.
”روی بدنه اتوبوس نوشته بود؛ قدر نداشتههایتان را بیشتر بدانید!
گفتم: منظورت چیست؟
سرش را از بین اتاقک مخصوص کارش بیرون آورد و به من نگاه کرد. سکوت. تقریباً همه کلمهها را که میخواستم برایاش بگویم را قورت دادم. حوصله صحبت با او را نداشتم.
اِلما، دختر بیست و هفتهشت سالهای بود که همین چند ماه پیش بواسطۀ نسبت خویشاوندی که با سوپروایزر داشت توانست نظر رئیس را جلب کند و به کمک همین ترفندِ حرّافی وارد بخش معماری شود؛ البته فقط به عنوان منشی. از بدو آمدنش، شروع کرده بود به صمیمیت با همکاران. در ابتدا فکر میکردم منظوری دارد، ولی بعد از گذشت مدتی و همصحبتیاش با من، متوجه شدم دختر سادهای است و البته پرحرف. اولین گفتگوی من و اِلما در اتاق استراحت شرکت بود. میخواستم قهوۀ تلخی درست کنم و بهمراه بیسکوئیتهایی که در کشوی میزم داشتم به عنوان چاشت نیمروزم از خستگیها دوری کنم. در حال خروج از اتاقم بودم که اِلما را دیدم. گفت: کراوات و یقهات نامرتب است! میدانستم. تقریباً هیچوقت یاد نگرفتهام کراواتم را درست ببندم. از وقتی پائولا رفته، حوصله هیچ کاری را ندارم. به او لبخندی زدم و تشکر کردهام که یادآوری کرده است کراواتم نامرتب است. گفت: ”امروز که داشتم میآمدم سرکار، پیرمردی در مترو زُل زده بود به من و چشم ازم برنمیداشت. وقتی پیاده شدم او هم دنبالم پیاده شد. ترسیده بودم. نمیدانستم باید چکار کنم. از ایستگاه بالا آمدم و با سرعت به راهم ادامه دادم. از ترس نمیتوانستم به عقب برگردم. گفتم: چرا دنبالت بود؟ جواب داد: نمیدانم، لابد . . بیحوصله گفتم: لابد میخواسته تورو بکشه. نه! -–باصدای نیمه بلند خندیدم. احساس کردم از حرفم ناراحت شد. ولی برایم اهمتی نداشت. از او خداحافظی کردم و به میز کارم برگشتم.
از پاگردِ راهپله که بالا میآمدم به فکر این بودم که سسِ شامِ امشب را چه چیزی انتخاب کنم. عاشق سسِ بولونز و کاپوناتا بودم؛ البته بیشتر بولونز. پائولا هم بولونز دوست داشت ولی بدون جگر مرغ. یادم رفته بود شیشۀ مارتینی را با خودم بالا بیاورم. وسایل خرید را در آشپزخانه رها کردم و دوباره به سراغ ماشین برگشتم تا شیشهای که فراموشم شده بود را پیدا کنم. حوالی ساعت 9 که میخواستم غذا را آماده کنم. عادت داشتم همیشه یک لیوان قبل از شام بنوشم. خوانده بودم که نظرهای متفاوتی در این باره گفته شده است. عدهای معتقد بودند نوشیدن کوکتل قبل از شام باعث میشود معده آماده خوردن شود و عدهای هم این نظر را داشتند که این اتفاق زیاد با مزاجها سازگار نیست و باعث قهر معده از شام میشود. ولی بهرحال عادت 10 سالۀ من پابرجا بود و دوست داشتم این اتفاق را بیشتر اوقات تجربه کنم.
ساعت داشت نزدیک 12 میشد و من آماده تا امروزِ سرد و کِسل کننده را تمام کنم. رعد و برق تندی میزد و باران مشغول باریدن بود. وارد اتاق خواب که شدم ناگهان زنگ در به صدا درآمد. تعجب کردم. به سمت راهرو رفتم و از چشمیِ در بیرون را نگریستم. باورم نمیشود. با اندکی مکث در را باز کردم. ”این وقت شب اینجا چه میکنی؟.
انگار که ترسیده باشد، با واهمه و لرز بسیار گفت: ”چند ساعت تحملم کن بعد از آن میروم. قول میدهم.
سکوت همه جا را پر کرده بود. یک ساعت قبل بود که قهوه تلخی درست کرده بودم. تعارف کردم اگر میل دارد میتواند برای خودش بریزد. حواسش به من نبود. گوشی موبایلش را روی میز گذاشته بود ولی چشمانش را از آن دور نمیکرد. عادت داشت وقتی عصبی و پر استرس میشد ناخنهای دو دستش را به هم میفشرد و گوشه لبش را لای دندانهایش لِه میکرد. همینطور بالای سرش ایستاده بودم تا شاید حرفی بزند. پرسیدم: ”شام خوردی؟.
جواب داد: ”نه. گرسنه نیستم.” – حالت اضطرابش بیشتر شد. مثل این بود که هر لحظه منتظر یک خبر ناگوار است. در پاورقی رومهها خوانده بودم ”وقتی آدمها خیره به یک نقطه زل میزنند و هیچ حرفی به میان نمیآورند، لحظات خطرناکی را دارند پشت سر میگذارند. آدمها در این لحظات از خودآگاه خود جدا میشوند و دنیای موازی بسیار پُرآشوبی را زندگی میکنند. دنیایی که فرسنگها از ادارۀ آن دور هستند و حتی نمیدانند . – افکار خودم را با یک نگاه تیزش قطع کردم. بلافاصله نگاهش به گوشی موبایل خود خیره شد. انگار که کسی براییش پیامی فرستاده است. قفل گوشی را که باز کرد، متوجه شدم که دارد در توئیتر اخبار را دنبال میکند.
از سر پا ایستادن خسته شده بودم. ساعت تقریباً 2 شده بود و نه توانسته بودم از او سوالی بپرسم و نه میتوانستم بخوابم. به سمت تلویزیون رفتم تا روشناش کنم. با سراسیمهگی داد زد: ”روشن نکن! – تعجب کردم. ادامه داد: ”بگذار همین سکوت ادامه داشته باشد. نمیخواهم آرامشم را از دست بدهم.
تابحال اینشکلی ندیده بودماش. پُر از استرس و آشفتگی. سرشار از تلاطم و درماندهگی. دستانش میلرزید و چشمانش هی چپ و راست میشد. آرام و قرار نداشت. رنگاش پریده بود. به سمت کاناپه رفتم و کنارش نشستم. تنها کاری که میتوانستم در آن لحظۀ سنگین انجام دهم همین بود. صورتش را به سمت من برگرداند، دستانم را محکم در دستانش گرفت و سرش را روی شانهام گذاشت. احساس کردم این مدت را عاجزانه از من میخواست کنارش بنشینم تا اینکار را انجام دهد.
میخواستم از او بپرسم که حالش بهتر شده است که بیمهابا پاسخ داد: ”هیچی نگو. لطفاً تا فردا صبح هیچی نگو. من دوباره سکوت کردم و چیزی نگفتم. این عادت او را میشناختمو سالهاست که این اخلاقش را میشناسم.
او پائولا بود. همان دختر مو مشکیِ پر هیجان، که سیاُمِ دسامبر 2001 من را شیفته خود کرده بود.
درباره این سایت