بهانه یا بهتر بگم دغدغهای که قسمت سوم لوح سفید رو تشکیل داد تماشای مناظرهای بود که توسط یک اندیشمند هلندی در حدود ۵۰ سال پیش برگزار شده. دیدن دو متفکر و فیلسوف معاصر کنار هم و شنیدن حرفهای اونها پیرامون اصلیترین سوال انسان برای من خیلی جذاب بود. پرسیدن و جواب گرفتن خودش نوعی تمرین کردن برای زندگیه. و وقتی با دو نفر که سوالها و جوابهاشون زندگی و ماهیت انسانها رو به چالش میکشه میتونه خودش موضوع مهمی باشه که در این پادکست بهش میپردازم.
متفکر با جهان هستی مواجه میشه و تلاش میکنه این مواجهه خودش رو زیر نظر یک نظام فکری سروسامان بده. این نظام مدعیه که مسائل بنیادین انسان رو بهتر از بقیه نظامها درک کرده و فهمیده و حتی موفقتر از بقیه اونها میتونه این مسائل رو حل کنه و راهکار ارائه کنه. پس گفتگوی دو تا متفکر وقتی اتفاق میافته که روی مسئله مشخصی بحث کنن و هرکدوم از عینک خودشون به اون موضوع نگاه کنن و دربارهش حرف بزنن و نظرهای فرد مقابل رو مورد نقد قرار بدن. پس میشه گفت که گفتگوی دوتا متفکر نوعی رقابت نظامهای فکری متفاوت روی یک مسئله مشترک هست.
یکی از مهمترین و مشهورترین این گفتگوهای نظری در دوره معاصر ما جلسهای هست که در سال ۱۹۷۱ در کالج فنی آیندهوون در هلند برگزار شد و میشل فوکو و نوآم چامسکی درباره طبیعت بشر» با هم گفتگو کردن، یا بهتر بگم همدیگرو به چالش کشیدن. توی این جلسه مسئله مشخص و واحدی روی میز بود ولی تفاوتهای بنیادین بین نظام فکری این دو نفر باعث شده بود که گفتگوی اونها پر از اختلاف نظر و بحث ریشهای درباره اصل ماهیت بشر باشه.
چامسکی زبانشناسی هست که معتقده در پس زبانهای مختلف الگوی مشترکی وجود داره که اون فرد با خلاقیت خودش از اون استفاده و زبان رو تولید میکنه. به نظر چامسکی حوزههای دیگهای هم از این الگو استفاده میکنن که مجموع همه این الگوها و طرحوارهها ماهیت یا طبیعت انسان» رو تشکیل میده. تو اندیشه چامسکی خلاقیت» کلید واژه هست و به نظر او یک فرد با کمک خلاقیت خودش، این الگوها رو استفاده میکنه و با جهان دور و بر خودش تعامل برقرار میکنه.
اگر در مورد دستور زبانی که چامسکی معرفی میکنه توضیح بدم میشه گفت دستور زبان زایشی یا گشتاری تلاش میکنه نمونههایی از آگاهی فطری و درونی فرد از دستور زبانی که در مغز تشکیل میشه رو بیان کنه. لفظ زایشی یا گشتاری هم به این خاطر بهش گفته میشه که شیوه تبدیل اون چیزی که توی ذهن ما میگذره رو به زبان گفتاری و نوشتاری نشون میده. این مفهوم سعی میکنه از طریق توصیف دستوری، معنای دقیق و واقعی اون چیزی که در ذهن ما میگذره رو که در پشت پرده کلمات و جملات هستن کشف و بیان کنه. مفاهیم بیان نشدهای که در پس ذهن ما وجود دارن و هنوز به زبان آورده نشدن ژرف ساخت و به مفاهیم و جملههایی که در زبان ما جاری میشن ساخت گفته میشه. چامسکی اعتقاد داره که با دستور زبان زایشی هر انسانی میتونه با استفاده از قوانین خیلی محدود و کم بینهایت جمله و مفهوم تولید کنه و در شرایط مختلف از اونها استفاده ببره.
در مقابل، فوکو ولی فیلسوفی هست که از اپیستمه حرف میزنه. در تعریف مرفولوژیک یا ریخت شناسی که فوکو ارائه میده، قالبهای معرفتی مختلفی معرفی میکنه که مجموعه اونها رو اپیستِمه یا شناخت و صورت بندی دانایی نامگذاری کرده که یعنی هر یکی از دورانهای مختلف تاریخی، ترکیب خاصی از دانش اجتماعی و فردی ایجاد میکنن که در سه شناخت مهم از نظر فوکو خلاصه میشن؛ دانش موجودات زنده، دانش قوانین زبانی و دانش امور اقتصادی. اپیستمه یا شناخت دانایی شرایطی رو تعیین میکنه که روی جهان گسترده میشه و بخشهایی از اون رو آشکار میکنه و بخشهایی رو هم میپوشونه.
این تفسیر بعدتر هم توسط جودیث باتلر تو کتاب سخنرانی هیجانانگیز» استفاده شده تا مفهوم کنش گفتاری یا Speech-act Theory از منظر ی مورد بحث قرار بده. همینطور هم میشه اپیستمهای که فوکو تعریف کرده رو با پارادایم مفهومی توماس کان و ژان پیاژه مقایسه کرد. فوکو اعتقاد داره که هر فرهنگی فقط یک اپیستمه داره که محدوده شناخت در اون فرهنگ رو تعیین میکنه.
نظرات و اندیشههای این دو متفکر به قدری با هم متفاوت بود که وقتی تو سال ۱۹۷۱ در کالج فنی آیندهوون کنار هم میشینن تا درباره طبیعت بشر حرف بزنن فونس الدرز مجری این برنامه میگه چامسکی و فوکو انگار توی دو تا دنیای فکری مختلف زندگی کردن. ولی هر دو یک ویژگی مشترک دارن که صرفاً به اندیشه بسنده نکردن و وارد کنشهای ی هم شدن.
چامسکی یکی از پیشروترین معترضا به جنگ آمریکا در ویتنام بوده و بارها اعتراض خودش رو هم در خیابان نشون داده و هم به گفته خودش دست به نافرمانی مدنی زده. فوکو هم پای ثابت تظاهرات ضد دولتی فرانسه بوده و حتی چندباری هم بازداشت شده. با این پیشینه که این دو متفکر داشتن وقتی در این مناظره از مفهوم انتزاعی طبیعت بشر صحبت میکنن ناخواسته وارد چارچوب ی هم میشن.
چامسکی در قسمت اول این مناظره میاد بین خلاقیت» و ماهیت» انسان ارتباط ایجاد میکنه. یعنی چی؟ چامسکی اعتقاد داره جامعهای رو میتونیم ایدهالی و آرمانی در نظر بگیریم که اولین نمود اون تجلی ماهیت انسانی باشه. یعنی انسان در اون جامعه دارای یک ارزش از قبل تعریف شده باشه. یعنی یک انسان از بدو تولد تا زمان مرگش با هیچ نوع مانعی برای بروز و نشون دادن خلاقیتهاش مواجه نشه. وقتی این اصل در تفکر چامسکی خیلی پر رنگ حضور داره، خودش هم به فکر تمرکز زدایی از ت و مشارکت مردمی در جامعه به وسیله اجتماعی کردن همه امور هست.
چامسکی معتقده جامعهای که دچار استبداد و زورگویی شده باشه، در واقع خواسته یا ناخواسته باعث میشه خلاقیتهای فردی در آدمهای اون جامعه هم سرکوب بشن. اون معتقده که آزادی سرشت انسانی، باعث میشه انسان به رشد و بالندگی در خلاقیت دست پیدا بکنه و اگر نشد، مجبوره بر علیه محدودیتهاش تغیان کنه و اونها رو کنار بزنه.
در مقابل همین نظر چامسکی، فوکو وارد عمل میشه و ادعا میکنه قدرت ی فقط توسط دولت یا اهرم تنبیهی مثل پلیس اعمال نمیشه بلکه نهادها و حتی مفاهیم دیگهای هم هستن که قدرت ی رو بر خلاف ظاهرشون تعیین و هدایت میکنن. فوکو معتقده که یکی از مهمترین مفاهیم عدالت» هست که به عنوان یک نوع اهرم فشار برای کنترل قدرت ی در یک جامعه ایدهآل به کار میره که در واقع هیچ نوع قدرت ی از خودش در مقابل نافرمانیهای فردی و مدنی نداره.
با این تفسیر اگه شناخت رو یکی از مصادیق اصلی تعامل و ارتباط با جهانی که توش زندگی میکنیم بدونیم، آیا انسان میتونه با خلاقیت، مرزهای دانش خودش رو جابجا کنه؟ یا اینکه اپیستمه حد و مرز دانش انسان رو از قبل تعیین کرده؟
در تکمیل این قسمت که با موضوع مناظره دو تا فیلسوف مهم قرن معاصر ما در مورد طبیعت بشر بود، من فیلم مناظره با زیرنویس انگلیسی رو در کانال قرار میدم. همینطور کتاب متن کامل مناظره این دو نفر که به زبان انگلیسی منتشر شده رو هم برای مطالعه کساییکه دوست دارن در کانال میذارم. امتیاز این کتاب اینه که چندتا مقاله اضافی هم در سالهای بعد از این مناظره برای تکمیل کردن گفتههاشون منتشر شده که توی این کتاب وجود داره. همینطور متن ترجمه فارسی این مناظره که تو شماره ۵ مجله بیدار در سال ۱۳۷۹ چاپ شده رو هم در کانال میذارم. امسال هم یک کتاب منتشر شد که در واقع ترجمه کتاب انگلیسی متن مناظره هست که به نظرم مجموعه ارزشمندیه که توسط انتشارات مصدق وارد بازار شده. لینک معرفی و خرید این کتاب رو هم براتون توی کانال میذارم تا به راحتی به همه فایلهای مرتبط با این قسمت دسترسی داشته باشید.
شنیدن پادکست لوحِ سفید» در پلتفرمهای زیر ممکن شده؛
Podbean | TuneIn | Anchor | Overcast | Castbox | Pocket Casts | Stitcher | Google Podcasts | Spotify | Apple Podcasts | Radio Public | Breaker | RSS Feed
در قسمت اول پادکست آپوستروف به سراغ ادبیات آمریکا رفتیم. داستان به اصطلاح، پدر» اثر یکی از نویسندههای کمتر شناخته شده سبک مدرنیسم هست که شنیدن و شناختنش خالی از لذت نیست. چار بکستر یکی از دوستداشتنیترین نویسندههای معاصر کمتر شناخته شده ادبیات آمریکا هست
موسیقیهای استفاده شده در این اپیزود اثر گلن میلر
این بخشی از گفتگوی اینترنتی مجله نگاه نو بود با داریوش آشوری در شماره نود و ششم - زمستان سال ۱۳۹۱ در تهران.
در اپیزود اول پادکست لوح سفید سعی کردم در مورد فرضیههایی که برای شکلگیری زبان در طول تاریخ مطرح شده بپردازم. از فرضیههای علمی تا فرضیههای مذهبی و جغرافیایی. انواع الگوهای زبانی رو مرور کردم و تلاشهای مختلفی رو در طول تاریخ برای مطالعه علمی زبان مطرح کردم. همینطور زیرشاخهها و حوزههای بینارشتهای که بعد از شروع فعالیت رشته زبانشناسی به وجود اومدن رو هم مرور کردم. ولی در این قسمت قصد دارم به موضوعی بپردازم که شاید مهمترین بخش یک مجموعه زبانی هست. مبحثی که تمامی ادراکات زبانی و ذهنی از این بخش نشأت میگیره.
گفتمان اصطلاحی هست که در رشتههای مختلف مثل فلسفه، انسانشناسی، جامعهشناسی و زبانشناسی به صورت گسترده استفاده میشه و دانشمندها و فیلسوفها دیدگاههای مختلفی درباره دامنه، مفهوم و مهمتر، نقش و کارکرد اون مطرح کردن. یکی از مهمترین تعریفهای مفهوم گفتمان توسط داریوش آشوری مطرح شده. اون مفهوم گفتمان رو به معنای مجموعه یا دستگاهی بینشی در نظر میگیره که از طریق واژهها و گفتارهای نهادینه شده در دل زبان میتونه در ذهنیتها اثر بذاره و حتی آگاهی یک دوره تاریخی رو تحت تاثیر قرار بده و روش سایه بندازه بدون اینکه کاربرهای اون زبان نسبت به ذهنیت و خصلت خاص تاریخی اون خودآگاه باشن.
در تعریف دیگهای که از مفهوم گفتمان ارائه شده به پرداختن مفصل و جز به جز یک موضوع در قالب نوشتار و گفتار اشاره میشه. یعنی به کار بردن زبان در گفتن و نوشتن برای پدید آوردن معنا و مفهوم. گفتمان با جنبه عملی یک زبان سر و کار داره و فاعل یا روایتگر با عبور کردن از واژهها به صورت آگاهانه یا ناآگاهانه به ساختار زبان تاثیر میذاره و اون رو به کنترل خودش درمیاره و به صورتی که خودش میپسنده به پیش میبره.
گفتمان از واژه فرانسوی Discourse و لاتین Discursus به معنی گفتگو ریشه گرفته. رس یا گفتمان بعد از دهه شصت میلادی در علوم انسانی، هنر و ادبیات استفاده گستردهای داره. تا اواخر قرن نوزدهم مفهوم گفتمان بیشتر در مورد نظام ارائه بحث در مورد یک مسئله خاص استفاده میشد و محدود به نوشتار و تا حدی هم شیوه بیان بود. ولی در زبانشناسی جدید، فردینان دوسوسور گفتمان رو به معنی کاربرد فردی زبان یا فعلیت یافتن زبان استفاده کرده. در دوران معاصر، زبانشناسی انگلوساکسون از رس یا گفتمان به عنوان زمینه معنایی بحث» یاد میکنه.
واژه گفتمان» در زبان فارسی برای اولین بار توسط داریوش آشوری به وجود اومد. اون برای اولین بار معادل فارسی رس رو در مقاله نظریه غرب زدگی و بحران تفکر در ایران» در نشریه ایران نامه منتشر کرد تا زبان فارسی بتونه یک کلمه برساخته جدید رو در مفهوم کاملا نو در اختیار داشته باشه. فایل این مقاله رو هم در کانال تلگرام پادکست قرار میدم و میتونید ازونجا مطالعه کنید. قبل از داریوش آشوری، کلمه رس تو مفهومی به غیر از گفتمان و چیزی که قبلا گفتم ارائه میشد؛ مثل گفتار، سخن، درس و بحث، سخنرانی، نطق و کلمههایی شبیه به این.
معمولا در زبانشناسی به واحدهای زبانی بزرگتر از جمله کلام یا گفتمان میگن، که این تعریف هم بین زبانشناسهای قدیمی (یا همون نحویون) و زبانشناسان جدید، متفاوت هست. تعریفهای مختلفی برای گفتمان ارائه شده. مثل اینها؛
از دید زبانشناسی کلام دارای معانی مختلفی هست؛ حالت locutionary یا معنای دقیق؛ مثلا وقتی میگیم هوا خیلی گرمه، منظورمون اینه که واقعا هوا گرمه. حالت دوم illocutionary یا معنای اجرایی؛ مثلا وقتی میگیم میشه لطفا کولر رو روشن کنی؟ منظورمون اینه که هوا گرمه ولی مستقیم بهش اشاره نمیکنیم. سومین حالت perlocutionary یا متقاعد کردن در معنی، مثلا میگیم من یه کتاب از جویس دارم. میخوای بخونیش؟ در واقع با این کلام ما سعی میکنیم مخاطبمون رو متقاعد کنیم که کاری رو انجام بده.
خب با این تعاریف میشه اشاره کرد که گفتمان چیزی هست که یک چیز دیگه رو تولید میکنه و نه چیزی رو که در خود، از خود و برای خود به وجود آورده. این چیزی که میشل فوکو بیان کرده رویکرد تاسیسی گفتمان هست. اون اعتقاد داشت که زبان حقیقت جهان رو بیان نمیکنه بلکه بازتاب و بازنمایی هست از تجربه شخصی افراد که ااماً نه درست هست و نه غلط. اون در مطالعات انسانشناختی خودش مگفته بین استفاده از زبان و قدرت، نوعی همبستگی وجود داره به طوری که زبان برای افراد قدرتمند و صاحبان امتیاز خاص، جنبه ابزاری داره و همین زبان یا گفتمان به حفظ پایگاه اجتماعی و ی اونها کمک میکنه. فوکو اعتقاد داره اسناد تاریخی همشون ذهنی و تحریف شده هستن و در واقع جهان بینی و بازتاب قضاوت ذهنی نویسنده از رخدادهای تاریخی رو نشون میدن.
بعد از فوکو فرد دیگهای که به مسئله گفتمان اهمیت داد و اون رو تحلیل کرد میخاییل باختین بود. اون مفاهیم مهمی در زبانشناسی مطرح کرد که به نظرم مرورشون میتونه به درک بهتر مفهوم گفتمان کمک کنه.
در کتاب به سوی فلسفهٴ کنش، باختین طرحی ساختاری از روان انسانی ارائه میده که از سه مؤلّفه تشکیل شده: من برای خودم»، من برای دیگری» و دیگری برای من». من برای خودم، منبع غیرقابل اعتماد برای هویت شخصی یا تشخص هست. باختین استدلال میکنه که من برای دیگری هست که از طریق اون موجودات انسانی فهمی از هویت شخصی رو پرورش میدن، چون که من برای دیگری مثل اختلاط بدون مرز از روشی که دیگران من را قضاوت میکنن عمل میکنه. در مقابل، دیگری برای من، بیان کننده روشی هست که توسط اون دیگران دریافتهای من رو از خودشون در هویت شخصیشون جا میدن. هویت اونطوری که باختین اینجا توضیح میده صرفا به فرد تعلق نداره، و متعلق به همه و بین اونها مشترک هست.
باختین همچنین معتقد بود که زبان بیطرف نیست. در سال ۱۹۳۴ مقالهای به اسم گفتمان در رمان» منتشر میکنه و در اون به ناهمگونی زبانی که شامل چشم انداز، ارزیابی و موقعیتیابی ایدئولوژیک میشد میپردازه. به اعتقاد باختین، هر واژه به گونه ناگشودنی محصور در زمینهای هست که در اون زیست میکنه.
حالا اگه بعد از باختین دوباره به میشل فوکو برگردیم و گفتمان مطرح شده از دید اون رو بازتعریف کنیم به پروسه مشخصی خواهیم رسید. فوکو تحلیل گفتمان رو در تمرکز بر قدرت و ارتباطات ناشی از قدرت تعریف میکرد. در پروسه تحلیل گفتمان فوکو، اول به چگونگی خلق گفتمان توجه میکنیم. مرحله دوم به چه چیزی گفتن و چه چیزی نگفتن میرسیم. در مرحله سوم به فضای ایجاد گفتمان دقت میکنیم و دست آخر، همزمانی تولید گفتمان و مطالب پیرامونی رو مورد بحث قرار میدیم.
به صورت کلی، چه از دید باختین و چه از عینک فوکو، تحلیل گفتمانی به نحوه بازتولید قدرت اجتماعی و ی به وسیله متن و گفتگو میپردازه و همونطور هم که قبلا اشاره کردم، همین باعث به قدرت رسیدن طبقه خاصی میشه که متمایز از سایر مردم هستن.
انتهای اپیزود. چیزی که شینیدید اپیزود دوم پادکست لوح سفید بود. قبل از اتمام این قسمت، میخواستم یک نکته رو بگم. در کنار بحث زبانی و زبانشناسی، من به شخصه به داستان و قصه هم علاقه دارم و تحلیلی هم که از پدیده قصه دارم اون رو به عنوان یک نشانه زبانی نشأت گرفته از یک کانتکست اجتماعی و جغرافیایی خاص میدونم که یک گفتمان منحصربفردی رو داره. برای همین تصمیم گرفتم پادکستی موازی با لوح سفید به اسم آپوستروف» تولید کنم که در اون فقط و فقط به داستان و داستانخوانی میپردازم. و تلاشم این خواهد بود که داستانهای کوتاهی رو که در ایران ترجمه نشدن، ترجمه کنم و با یک روایت ساده در پادکست آپوستروف تعریف کنم. احساس میکنم درهم آمیختگی زبان و قصه میتونه به ته نشین شدن و درک درست ما از مفهوم زبان کمک کنه. اپیزود اول پادکست آپوستروف بزودی منتشر میشه و در فید لوح سفید قرار میگیره و لینکهای دسترسی هم توی توییتر و کانال تلگرام لوح سفید منتشر میشن تا اگه دوست داشتین اونیکی پادکست رو هم دنبال کن ین. پس تا اپیزود بعدی شاد باشین و بقیه رو هم شاد کنید.
شنیدن پادکست لوحِ سفید» در پلتفرمهای زیر ممکن شده؛
Podbean | TuneIn | Anchor | Overcast | Castbox | Pocket Casts | Stitcher | Google Podcasts | Spotify | Apple Podcasts | Radio Public | Breaker | RSS Feed
این روزها وقتی به پادکستهای مختلف فارسی سر میزنم، مبنای اصلی شکل دادن این محتوای صوتی با افتخار از سوی راوی، یک مقاله انگلیسی زبان عنوان میشود که گویی اگر زبانم لال سواد مکتبی نداشته باشیم برای دانستن زبان فرنگی، فقط و فقط این پادکستها هستند که شاهراه انتقال علوم خواهند بود.
بدعت عجیبی بین پادکستسازهای جوان گذاشته شده است. اینکه قصد کنید محتوای صوتی بسازید، حتماً یک منبع انگلیسیزبان (نه زبان دیگری) انتخاب کنید، وقتتان را صرف ترجمه و ویراستاری آن بکنید و در نهایت با گوشی همراه یا یک میکروفن آن را قصهوار و با لحن عامیانه روایت کنید. ملغمه همه اینها برآیندش میشود؛ پادکست فارسی(ایرانی). حالا کمی بیایید با خودمان رو راستتر باشیم؛ چرا هر محتوای نوشتاری ارزش پادکست شدن ندارد؟
قطعاً رسانههای بزرگ دنیا و همینطور مجلهها و وبسایتهای آنلاین زیرمجموعهشان، قبل از اینکه مدیوم پادکست و محتوای صوتی به ایران وارد شود، با این پدیده آشنا بودهاند و شاید هم تا به امروز تولید محتوای صوتی هم انجام دادهاند. ولی پرسش مهم این است، که آیا آنها عقلشان نرسیده مقالهای که نویسنده با زحمت و مشقت و همچنین مطالعه و کار میدانی فراوان تهیه کرده و به رشته تحریر درآورده را قبل از چاپ (Print) یا حتی به جای چاپ، روخوانی و پادکست کنند؟ خب، قطعاً به فکرشان رسیده و حتی خیلی هم آزمون و خطا کردهاند و امتحانش را پس دادهاند. ولی چرا مجلههای بزرگ دنیا، رومههایی که قدمت چند ده ساله دارند و یا رسانههای قدرتمند و غول دنیا، هر مطلبی را تبدیل به صوت نمیکنند؟
راههای انتقال محتوا در بین موجود خردمند، تنها به شنیدن خلاصه نشده است. قطعاً بعد از اختراع خط و فنون نوشتاری و همینطور کشف کاغذ، نوشتار و کتاب اختراع شدند. یعنی بشر تمایل داشته برای مدتی هم که شده صدای ثانویه اطرافش را قطع کند و به صورت انفرادی به خواندن و مطالعه مشغول گردد و از صدای درونی خودش برای فهماندن و فهمیدن عصاره مطلبی که میخواند استفاده کند. انسان همواره و در طول روز در حال گفتگو و شنیدن است. این روزها رسانه نوظهوری وارد جامعه ایرانی شده و با زحمتی محدود به چند کلیک میشود به هزاران نفرساعت محتوای صوتی دسترسی داشت. ولی این چارچوب جدید آیا نظارتی هم دارد؟ افرادی که دغدغه یا تفریح تولید محتوای صوتی به نام پادکست را متقبل شدهاند چقدر نسبت به این کاری که انجام میدهند متعهدند؟
اگر مشاهده کلی از وضعیت موجود این رسانه نوپا در جامعه فارسی زبان داشته باشیم، اکثر قریب به اتفاق تولیدات از منابع نوشتاری انگلیسی زبان هستند؛ یعنی به صورت واضح ترجمه محض. سوال اینجاست، چرا؟ چرا یک نفر باید بنشیند و یک متن درست و حسابی چفت و بسط دار تحقیق شده و با هدف را ترجمه کند و در قالب پادکست روایتش کند؟ این چرا» مدتهاست -از وقتی که این رسانه شکل گرفته- بیجواب مانده! سازنده محتوای صوتی -اکراه دارم از لفظ میزبان یا سازنده پادکست استفاده کنم- با رجوع به این سوال میتواند تکلیفش را در ابتدا با خودش و بعد با شنونده مشخص کند. آیا صرفاً میخواهد راوی یک متن استاندارد باشد چون شنونده حوصله خواندن ندارد؟ یا میخواهد تمرین کند و در آینده خودش هم سراغ کار تألیفی و تحقیقی برود؟ یا نه، صرفاً میخواهد کاری کرده باشد که احساس بیمصرفی نداشته باشد؟
ناگفته روشن است که وقتی یک فرد تمایل دارد تا از سفره پهن شده، لقمهای بردارد، دیگر به فکر تهیه مواد اولیه تشکیل دهنده هرکدام از غذاهای روی سفره یا حتی مشکلات پخت و پز و مهمتر اقتصادی و زمانبر بودن تهیه آن نخواهد افتاد. این جمله، تقریباً یک نقد اجتماعی است نسبت به جامعه ایرانی، نه صرفاً پادکستسازهایی که در آن زیست میکنند. ما ایرانیها دوست داریم دو لپی لقمه دیگران را از دستشان دربیاوریم با چاشنی نمک و فلفل و ادویههای مختلف به خورد خودمان دهیم. ما معمولاً برای تولید هیچ چیزی تلاش نمیکنیم. پراید را از کره جنوبی وارد میکنیم، موتورش را درمیآوریم، میگذاریم در دهان تیبا! با این کار قطعاً یک محصول جدید خلق کردهایم ولی با تلاش سالیانه مهندسان غیرخودی. عاقبتش چه؟ آیا آنقدر سواد آکادمیک و تجربی خود را بالا بردهایم که بتوانیم بعد از ۲۰ سال یک محصول نزدیک به پراید بسازیم؟ قطعاً خیر. چرا؟ چون وقتی پراید هست، راحت میتوانیم آنرا در رنگها و نامهای مختلف به خورد مردم بدهیم؛ نسیم، ۱۱۱، ۱۳۱، ۱۳۲، ۱۴۱ و حتی ۱۵۱. که این آخری واقعاً نوبری است برای خود؛ نهایت خلاقیت!
تقریباً بعد از مقدمه این نوشتار، پنج پاراگراف نوشتم که انتهای همه آنها با علامات پرسشی و تعجب به اتمام رسید. حکایت همین است؛ ما زیاد پرسش نمیکنیم و مهمتر سراغ جواب دادن هیچ سوالی هم نمیرویم! ما -ایرانیها- عادت کردهایم با یک علامت تعجب (!) حیرت کنیم و از کنار پرسشها بگذریم؛ بدون اینکه لحظهای به اهمیت جوابی که هنوز شکل نگرفته اندیشیده باشیم.
یادداشت مرتبط: پادکست به مثابه جانک فود
وقتی BioWare نسخه ناگهانی پروژه Mass Effect: Andromeda را در سال ۲۰۱۷ معرفی کرد، همه دوست داران این سری انتظار داشتند با یک اثر هیجان انگیز و پیشرو نسبت به سه سری قبلی این فرنچایز مواجه شوند. پروژهای جاه طلبانه از شرکت Electronic Arts و شخص مک والترز کارگردان این عنوان جدید، که باعث شده بود ناشر بازی دست به یک قمار بزرگ بزند. داستان بازی Andromeda در سال ۲۱۸۵ بین دو زمان داستانی سری دوم و سوم اتفاق میافتاد و قرار بود حفرههای داستانی را برای بازیکنان بازگو کند.
وقتی این بازی عرضه شد و در کمترین زمان ممکن به یک شکست برای EA و BioWare تبدیل گشت، کمتر کسی فکر میکرد این استودیوی بازیسازی بتواند دوباره قد علم کند و سر پا بایستد. بازی Anthem برای اولین بار در رویداد E3 سال ۲۰۱۴ معرفی شده بود ولی با شکست تجاری Andromeda کمتر کسی به سرانجام رسیدن این عنوان جدید امیدوار بود. بالاخره در سال ۲۰۱۷ این بازی به صورت کامل معرفی و در کنفرانسهای سه غول مهم عرصه بازی ظاهر گشت. کمپانی EA در پیش کنفرانس خود به معرفی آن پرداخت و گیم پلی بازی هم در کنفرانس Microsoft و روز بعدش در کنفرانس XBOX پخش شد. همه علاقهمندان BioWare با دیدن این تصاویر و گیم پلی بازی خودشان را برای رویارویی با یک اتفاق هیجان انگیز آماده میکردند.
روز اول فوریه ۲۰۱۹ اولین نسخه دموی آزاد قابل بازی Anthem منتشر شد. من هم به خاطر علاقهای که به عنوان Mass Effect و استودیوی سازندهاش داشتم این دموی قابل بازی را تجربه کردم. چند نکته مثبت و منفی در رابطه با این دموی کوتاه نظرم را جلب کرد که تصمیم گرفتم آن را با شما به اشتراک بگذارم.
اولین نکتهای که بعد از اجرای دمو با آن مواجه شدم، سرعت کم اتصال به سرورهای بازی بود. در تلاش اول بازی به سختی به سرور متصل شد یا بهتر بگویم اصلا نشد. مجبور شدم اینترنت را تغییر دهم و بعد دوباره بازی را اجرا کنم. مشکل بعدی که به نظرم خیلیها را برای انجام Anthem دلسرد کرده، صفحههای بارگذاری طولانی بازی است. نه اینکه لودینگها طولانی باشد، تعداد آنها برای یک نسخه دمو زیاد بود. نکته مهم بعدی در تقابل با دشمنان و مکانیسم جنگی بازی، هوش پایین دشمنان بود. حتی در درجه سختی بالا هم حرکات بعضی از این دشمنان گیج کننده و نامفهوم به نظر میرسید. ولی گمان میکنم برای نسخه نهایی این ایرادات گرفته خواهد شد چون با این هوش مصنوعی نمیشود به سراغ باسهای بازی رفت. یک اتفاق منفی که در شروع بازی و در حالت Pilot به نظرم آمد، افت فریم قبل از سوار شدن به Javeline بود. وقتی با شخصیت انتخاب شده در شهر میگردیم، افت فریم کاملا بازیکن را نا امید میکند. نکته منفی دیگر که برای من خیلی عجیب بود، بالانس نبودن قدرت اسلحههاست. خیلی عجیب است که با وجود تنوع بالا در انتخاب سلاحهای مختلف ولی قدرت خیلی از آنها نسبت به معیار فرضی در بازی، بالانس نیست. قدرت تخریب سلاح با میزان مهمات و برد سلاح ناهمگونی عجیبی با هم دارند. این ناهمگونی در انتخاب کردن و بستن یک Load-Out قوی بازیکن را با مشکل مواجه میکند.
حالا کمی هم به نکات مثبت بازی اشاره کنم. غافلگیر کنندهترین عنصر Anthem گیم پلی روان است. هدایت Javeline در هنگام پرواز واقعا چشم نواز و دوست داشتنی است. ولی نکته مقابل آن هم هدایت خیلی کند و نا امید کننده روی زمین است. امتیاز مثبت بازی به نظر من فقط گرافیک بصری آن است. استفاده از موتور گرافیکی Frostbite 3 و استفاده بهینه از قدرت پردازشی این موتور محبوب Electronic Arts باعث بوجود آمدن صحنههای زیبا و متحیرکننده در بازی شده است. Anthem در نسخه نهایی دارای یک نقشه بازی بسیار وسیع و گسترده است و میتوان به نقاط مختلف آن سر زد و با گرافیک و جغرافیای بسیار زیبای آن سرمست شد. اتمسفر بازی و مخلوقاتی که به نسبت آن سیاره و جغرافیا خلق شدهاند و مخصوصاً باسهای متناسب و پیچیده از دید شخصیتپردازی هم میتواند به جذابیت بصری این عنوان اضافه کند. نکته مثبت دیگر این دمو تنوع سلاح و مهمتر امکان شخصیسازی Javeline است. Javeline همان لباس مخصوص بازیکن است که قبل از انجام ماموریت آن را به تن میکند و میتواند با پیش رفتن در بازی، امکانات و امتیازات کاربردی زیادی را به این وسیله اضافه کند و در ادامه بازی از آنها بهره ببرد. یکی از نکات بسیار مثبت در بازی سیستم هدفگیری شناور و متناسب با همین لباس یا Javeline است. میتوان در آسمان و حین پرواز، در روی زمین و در نبرد با دشمنان و حتی در زیر آب و حین شنا کردن، سیستم نشانه گذاری و هدفگیری را به خوبی کنترل کرد.
در انتها و جمع بندی دموی بازی Anthem باید اشاره کنم که اول میتوانید چند دقیقه از گیم پلی بازی را که من انجام دادم در ویدئو بالا مشاهده کنید و دوم اینکه اگر، تکرار میکنم، اگر بعد از تجربه ۳۰ تا ۴۰ ساعته بازی و انتشار محتوای جدید برای آن، بازیکن احساس تکرار و خستگی نکند، بدون شک عنوان Anthem بعد از حدود ۵ سال از معرفی آن، میتواند به یکی از مورد انتظارترین و حتی مهمترین بازیهای نسل هشتم کنسولهای بازی تبدیل شود. عنوانی که شاید بتواند بعد از شکست Mass Effect: Andromeda دوباره استودیوی دوست داشتنی BioWare را آماده پرتاب به قله پیروزی کند و به همراه یار قدیمی این استودیو یعنی Electronic Arts آواز پیروزی سر دهد.
در یک جمله اگر این یادداشت را تمام کنم، باید بگویم؛ حال کردم و لذت بردم! شما هم تجربهاش کنید.
از اولین روزی که تصمیم گرفتم شروع به تولید محتوای صوتی -پادکست- کنم تقریباً ۴-۵ ماهی میگذرد. قبلترها زمانیکه هنوز پادکست فارسی مطرح نشده بود فایلهایی به دستمان میرسید به اسم رادیو» که از شنیدنشان حال به حال میشدیم. از رادیو روغن حبه انگور تا رادیو چهرازی. حتی خود من هم درگیر همین موج بودم و در بین سالهای ۸۶ تا ۹۰ فایلهای صوتی ساختم به اسم رادیو ماهی». همه آن تجربه کردنها باعث شد گوشهایمان تربیت شود برای شنیدن محتوای صوتی و زمان بگذرد و برسیم به دوران پادکستهای فارسی. برای من شنیدن پادکست فارسی از سال گذشته کلید خورد و با چنل بی آشنا شدم. داستانگویی وجهه درونی هر انسانی هست و از گفتن و شنیدن داستان لذت میبرد. پس من هم ناخواسته جذب همین شدم -صادقانه اگر بگویم، چون گزینه دیگری هم نبود- ولی با گذشت روزها ریشه پادکستسازی فارسی عمیقتر شد و مصادیق بیشتری با محتوای مختلف فارسی تولید شدند. امروز که دارم این یادداشت رو مینویسم شاید بیشتر از ۳۰۰ - ۴۰۰ پادکست فارسی به شکل فعال و نیمه فعال وجود دارند. ولی قصد من معرفی یا پرداختن به آنها نیست و صرفاً مشاهدهای هست که در این مدت با آن مواجه شدم.
وقتی از لذت داشتن این نعمت -پادکست فارسی- عبور کنیم و کمی دقیقتر به ماهیت اشتراک محتوا برسیم میتوانیم به شکل دقیقی نسبت به شناخت و تعامل با آن پدیده بپردازیم. ازینجا شاید کمی قلمم تند شود ولی سعی میکنم بدون غرض و صرفاً از دید منطقی نظراتم را بیان کنم.
تولید و ارائه هر چیزی -فارغ از نوع و طبقه بندی آن- نیاز به یک چهارچوب و تخصص دارد. وقتی در اپلیکیشنها مختلف پادکستی میگردیم و با محتوای صوتی گوناگونی روبرو میشویم، اولین سوالی که پیش میآید این است که؛ چرا باید مخاطب و شنونده این پادکست باشم؟ -یا لااقل من نوعی این سوال را از خودم میپرسم- در ماهها و روزهای اخیر، تجربههای شنیداری از انواع مختلف پادکستها داشتم که باعث شد کمی بیشتر روی موضوع آنها، میزبان پادکست، لحن راوی و همینطور مخاطبهایشان دقیق شوم. وقتی به پادکستهای انگلیسیزبان نگاه میکنیم، چند طبقه بندی مشخص را برای تولیدشان میبینیم. بعضیها گفتگو محور -تاک شو- هستند، بعضیها روایتِ اتفاق میکنند، بعضیها خبری-مستند هستند، ولی همگی آنها در محاط با تخصص میزبان پادکستاند. من در پادکستهای انگلیسیزبان، سراغ ندارم که میزبانی بیاید و چند منبع اینترنتی یا مکتوب غیر انگلیسی معرفی کند و بگوید محتوای پادکست ما ترجمه اینهاست. اساساً راوی و میزبان پادکست انگلیسی خودش را مبرا از تخصص نمیداند و همین تخصص -یا علاقه شدید- باعث ایجاد دغدغه تولید محتوای جدید در آن فرد میشود.
برای مثال سارا یگ و فوبی جاج که میزبان پادکستهای Serial و Criminal هستند به هیچ وجه از منابع -به طور مثال- آنگولایی برای پیدا کردن موضوع و بیان آنها استفاده نمیکنند. چرا؟ چون هر دوی این راویها تخصصشان خبرنگاری است و از سر دغدغه این دو پادکست را با منابع دست اول خودشان تهیه میکنند. به دنبال سوژهها میروند و محتوای تاثیرگذار و بکر تولید میکنند. یا مثلاً پادکست Forex Q-A هیچوقت منبعش ترجمه کتاب یا روخوانی از منبع غیر نیست. ویپی -اسم مستعار میزبان این پادکست- در این پادکست سعی میکند تجربه خودش را به صورت مستقیم با شنوندهها بر اساس تجربه خودش از بازار بورس و رویداد فارکس به اشتراک بگذارد. یا پادکست IFTV صرفاً محلی برای بیان خبرها و تیترهای روز فوتبالی نیست یا در آن گویندهها، مقاله و مانیفست جهتدار نسبت به یک موضوع فوتبالی/اجتماعی نمیخوانند. ۴-۵ نفر دیوانه فوتبال دور هم جمع شدهاند تا درباره عشق خودشان نسبت به فوتبال ایتالیا حرف بزنند و از تیمهای محبوبشان طرفداری کنند. مثال برای این مدل پادکستها خیلی خیلی زیاد هست. یا نوع دیگر تولید محتوا، سریالهای پادکستی هستند. سریالهای صوتی که مانند سریالهای تلویزیونی بازیگر دارند و طبق سناریو ساخته و پردازش میشوند. مثلا سریال Wolverine: The Long Night یا Homecoming که توسط نویسنده/ها نوشته شدهاند و بصورت اوریجینال هستند و صرفاً کپی یا ترجمه از روی کتاب یا نمایشنامه خاصی تولید نشدهاند.
ولی وقتی به پادکستهای فارسی مراجعه میکنیم، با پدیدههای عجیبی روبرو میشویم. با راوی و میزبانهایی که در همان معرفی پادکست ادعا میکنند که تخصصی در زمینهای که تولید میکنند ندارند و صرفا به عنوان طرفدار رو به تولید پادکست آوردهاند. یا آنچنان خودشان را الیت فرض میکنند که رو به صدور مانیفستهای اجتماعی میآورند. اگر به محتوای این نوع پادکستها رجوع کنیم، اکثر قریب به اتفاق آنها ترجمه از منابع غیر بومی هستند و عملاً کاری که میکنند روخوانی یک متن ترجمه/ویراست شده است. این عدم داشتن و قبول کردن تخصص نه تنها در پادکستسازی بلکه در کل جامعه ما هم وجود دارد. وقتی کسی در ابتدای حرفی که میخواهد بزند، ادعا میکند که تخصصی ندارد و صرفاً از روی علاقه میخواهد چیزی بگوید، در واقع، خودش را از قضاوت و مهمتر نقد مبرا میکند. آنقدر به موضوعات عمومی و غیر تخصصی میپردازد که مخاطب عام پیدا میکند و همین عامپنداری باعث پدیده Overgeneraliztion هم در سازنده و هم در مخاطب میشود.
پدیده Overgeneraliztion یا تعمیم افراطی باعث میشود مخاطب، محتوا و تولیدی که اصلا مهم نیست و تخصصی پشتش ندارد را به عنوان مرجع انتخاب کند و تولید کننده هم در مواجهه با این پدیده دچار خود برتر پنداری و در مرحله بعدی خود مرجع پنداری میشود.
وقتی نهایت تلاش ما چندتا کلیک برای دانلود مقاله یا کتاب، بعد چند ساعت برای ترجمه و ویرایش و بعد ضبط و نشر آن محتوا هست، چطور انتظار داریم چیزی که منتشر میکنیم تاثیرگذار و ماندگار باشد؟ آیا غیر از این هست که پرداختن به موضوعات عمومی، سطحی و ساده که عموم مردم در همین فضای مجازی به دنبالش هستند باعث میشود آنها را به سمت خودمان بکشیم، بدون اینکه به آنها آگاهی و علمی را منتقل کرده باشیم؟ آیا رسالت پادکستساز، ترجمه و روخوانی و جهت دادن به مخاطب است؟ چه کسی به پادکستساز این رسالت را داده که با چند ده یا چند صد هزار شنونده، حالا به مقام پیشوا و معین برسد و شنوندههایش را راهبری کند؟ یک اصلِ نوشتن میگوید، ده تا کتاب بخوانید تا بتوانید ۱۰۰۰ کلمه بنویسید، ولی آیا در همین مدیوم پادکست، ما ده تا پادکست خوب مرجع گوش دادهایم تا بتوانیم ۱۰۰۰ ثانیه محتوا تولید کنیم؟ اگه صادقانه بگویم، اصلا میتوانیم به چیزی که تا به حال تولید شده اسم پادکست» را بدهیم؟ آیا هر فایل صوتی و هر علاقهمندی، صلاحیت نشر و بیان ادعاهای خودش را دارد، در صورتی که گذرگاه نقد را بسته است؟ نقد نه از طرف مخاطب، بلکه از سوی متخصصانی که سالها عمر خودشان را روی موضوعی گذاشتهاند که یک فرد -صرفاً علاقه مند- با ترجمه یا خواندن یک کتاب به خودش جرأت اظهار نظر در مورد آن موضوع را بدهد؟ آیا این روزها پادکست فارسی تبدیل به یک جانک فود برای مخاطبانش نشده است؟ محتوایی که خیلی دم دستی و همه پسند هستند ولی فایدهای هم برای شنونده ندارند، جز ی لحظهای و ترشح دوپامین و آدرنالین؟
خلاصه اینکه اگر باب نقد برای محتوای فارسی پادکستها باز باشد، افرادی هستند که به صورت کاملا جدی به محتوای تولید شده بتازند و انتقاد کنند. پنهان شدن پشت اعداد و تعداد شنوندهها، هیچوقت به کسی مرجعیت و صلاحیت بیان چیزی را که تخصصی در آن ندارد نداده و نخواهد داد.
قطعاً این گفتمان ادامه دارد.
داستان کوتاه کرگدنها» از اوژن یونسکو را امشب میخواندم. داستان کوتاهی که بعدتر یونسکو آنرا تبدیل به نمایشنامه هم کرد. داستان مردمی که به مرور کرگدن میشوند. گفتم خلاصه نمایشنامه را هم همینجا بنویسم و هم خود نمایش به زبان فرانسوی را هم قرار دهم.
در طول سه پرده نمایشنامه همه ساکنین شهر کوچکی در فرانسه به کرگدن تبدیل میشوند و تنها فردی که تسلیم این دگرگونی جمعی نمیشود، شخصیت اصلی داستان برنژه است، شخصیتی گیج و دستپاچه که در طول نمایشنامه به خاطر تأخیرها و نیز نوشیدنهایش مورد انتقاد قرار میگیرد. نمایشنامه بهطور کلی پاسخی به وقایع بعد از جنگ جهانی دوم و دربردارنده موضوعاتی مانند پیروی از رسوم و عقاید، فرهنگ، فلسفه و اخلاقیات است. نمایشنامه به سه پرده تقسیم میشود و هر پرده صحنهای از هجوم کرگدنها را نشان میدهد. کرگدن آزاد باعث تعجب شخصیتها میشود. ژان نمیتواند آنچه را که میبیند باور کند و میگوید: نباید وجود داشته باشه». فروشنده فریاد میزند و همسرش با گربهای خون آلود بیرون میآید: ما نمی تونیم بذاریم گربه هامونو یا هر چیز دیگهای از بین بره».
شروع نمایشنامه با ترس افراد همراه است. مردم به کرگدن تبدیل میشوند. اولین مخالفت آغاز میشود، بوتار، مدیر مدرسه، خاطرنشان میسازد که داستان پوچی» است. او باور نمیکند که کرگدنها واقعی باشند. او با وجود این مخالفتها خود نیز به کرگدن تغییر شکل میدهد. در ابتدا وجود کرگدنها در شهر برای ژان مزاحمت ایجاد میکند، اما او در برابر چشمان مستأصل دوستش برنژه تبدیل به کرگدن میشود. ژان رنگ پریده و بیحال میشود، شاخی روی پیشانی اش درمی آید، به صدای بلند نفس میکشد. پوستش سختتر و صدایش خشن میشود. نمیگذارد دوستش با دکتر تماس بگیرد، به اتاقش میرود و خود را محبوس میکند. مدعی است که هیچ چیز غیرعادی وجود ندارد: کرگدنها موجوداتی مثل ما هستن و مثل ما حق زندگی دارن». او به ناگهان اعتراض میکند: انسانیت تموم شده، همتون یه مشت احساساتی مسخره هستین». در پایان همه به جز برنژه، دودار و دیزی به کرگدن تبدیل شدهاند. دودارد تبدیل را بیاهمیت میداند و به کرگدن تغییر شکل میدهد. برنژه و دیزی توافق میکنند که تبدیل نشوند، ازدواج کنند و نسل بشر را حفظ کنند. اما خیلی زود دیزی از نجات دنیا» صرف نظر میکند و کرگدن را زیبا میبیند و تبدیل به کرگدن میشود. برنژه تصمیم میگیرد که تسلیم نشود: من آخرین انسانم. تا آخرش می مونم». و شروع به گریه میکند چراکه اگر بخواهد هم نمیتواند به کرگدن تبدیل شود.
در انجیل و در داستان خلقت هم آورده شده که خداوند آدم رو آفرید و آدم تمام مخلوقات زنده رو با اسمشون صدا کرد. یا اینکه در آیین هندو زبان از طریق ساراسواتی، همسر برهما خالق هستی به وجود اومده. در اکثر ادیان نشانی از منبع الهی برای ارائه زبان به انسان دیده میشه. حتی در دین اسلام و نزول قرآن هم نشانهای از ارائه زبان گفتار و نوشتار حین نزول آیات به پیامبر وجود داره. تلاشهای مختلفی برای پیدا کردن اولین زبان بشری در دورانهای مختلف صورت گرفته که مهمترین فرضیهای که مطرح میشده، این بوده که اگر نوزاد انسانی رو بدون شنیدن و صحبت کردن به زبان خاصی بزرگ کنیم، این نوزاد بالاخره لب باز میکنه و با زبان اصلی خدادادی حرف میزنه. پسامتیخ فرعون مصری، حدود ۲۵۰۰ سال پیش یک آزمایش روی دو تا نوزاد تازه متولد شده انجام داد. بعد از دو سال نگهداری اونها کنار گوسفندها و یک چوپان لال، این بچهها تونستن یک کلمه رو به زبون بیارن ولی نه یک کلمه مصری. این کلمه چیزی شبیه به کلمه ب در زبان فریگی به معنی نان بود. فرعون خیال میکرد این ممکنه اولین زبان بشری باشه که بعدها ریشه مدرنتر زبان ترکی شد. ولی چون بچهها این صداها رو از منشا انسانی نشنیده بودن پس فرعون هم نتیجهگیری اشتباهی کرده بود. در حدود سالهای ۱۵۰۰، کینگ جیمز چهارم پادشاه اسکاتلند آزمایش مشابهی روی بچهها انجام داد و نتیجه گرفت که اونها به زبان عبری حرف میزنن. ولی چون اونها هم به دور از هر نوع زبان انسانی قرار گرفته بودن و توانایی شنیدن و حتی صحبت کردن نداشتن، میشه نتیجه گرفت که آزمایش پادشاه اسکاتلند هم غلط بوده. اگه باور کنیم که زبان انسان بوسیله یک منبع الهی سرچشمه گرفته پس مجبوریم تا داستان شهر بابل رو دوباره مرور کنیم. در آیه ۹ سوره ۱۱ سفر پیدایش در کتاب انجیل اومده که خداوند زبان را در سراسر زمین نفرین کرد» یا به عبارت سادهتر؛ از بین برد.
در مطالب گذشته گفتم که زبان اساساً چیزی جز نشانههای هدفدار نیستن. زبان تقریبا به صورت تغییر ناپذیری خودش به عنوان قدرتمندترین نظام ارتباطی شناخته شده. لوی-اشتراوس هم گفته که زبان نمونه بارز یک نظام نشانه شناختی هست و اساساً هیچ کاری نمیکنه جز دلالت و خودش هم فقط از طریق همین امر دلالت وجود داره. فردینان دوسوسور تاکید کرده که برای نشون دادن ماهیت مسئله نشانه شناسی، هیچ چیزی بهتر از مطالعه انواع مختلف زبانها نیست.
رولان بارت هم ادعا میکرد که نشانه شناسی جزیی از خود زبانشناسی هست. ولی در مقابل؛ الگوی مهمی معرفی کرد به اسم لانگ و پارول. لانگ یا زبان به گفته سوسور نظامی از قراردادها و قواعدی هستن که از قبل وجود داشته و حتی مستقل از افراد و شخصیت اونهاست. در مقابل، پارول یا گفتار، استفاده از لانگ یا همون زبان در هر مورد و موقعیت خاصه. حالا مطابق با تمایزی که سوسور معرفی کرده بود در یک نظامی مثل سینما، هر فیلم خاص یک پارول -گفتار- در نظام کلی زبان هست. در واقع روش سوسور مطالعه همزمانی» این نظام هست یعنی ما اون رو در زمان منجمد میکنیم. مثل یک عکس. ولی بارت روش دیگهای به اسم در زمان بودن» رو پیش میکشه که به تحولات یک نظام در زمان میپردازه. دقیقاً مثل یک فیلم. فیلم هم امتداد زمانی چند فریم عکس در کنار یکدیگه هست.
یک مثال از سارتر میارم. اون میگه: نمیشه تصور کرد که کسی کاردی بسازه بدون اینکه بدونه این شئ به چه کارش میاد. در واقع ماهیت شئ یا همون دستورالعمل و قواعدی که ایجاد اون ابزار رو ممکن کرده مقدم بر وجود اون کارد هست. به شکل خیلی سادهتر، هر کسی که چیزی رو به واسطه زبان منتقل میکنه دارای هدفی هست که مسئولیت اون رو خود شخص به عهده میگیره. در دیدی فلسفیتر، وقتی کسی به واسطه زبان، گفتاری به وجود میاره، مفهوم ایجاد شده در مقابل خود اون فرد قرار میگیره.
برای درک بهتر زبان از دیدگاه فلسفه و منطق پیشنهاد میکنم اپیزود هفتم از پادکست لوگوس رو بشنوید چون حامد قدیری از دید فلسفی مطابقت ذهنی و عینی زبان رو توضیح داده. من تصمیم دارم بیشتر کاربرد زبان رو در مفاهیم زبانشناختی اون توضیح بدم نه در فلسفه. پس به نظرم پادکست لوگوس برای کسایی که دوست دارن عمیقتر به مفهوم زبان -البته از دید فلسفی- بپردازن توصیه میشه.
خب تا اینجا در مورد شکل گیری تاریخی زبان صجبت کردیم. بهتره کمی هم در مورد ساختار و علم شناخت زبان صحبت کنیم. همونطور که اشاره کردم در داستان برج بابل در تورات، اورده شده که کلام یا نوشتاری که به واسطه انسانهای متعلق به گروه یا قشر خاصی برای انتفال اندیشه یا برای ایجاد ارتباط استفاده بشه به عنوان زبان شناخته میشه. اگر بخوایم همین زبان رو مورد مطالعه قرار بدیم به علمی نیاز داریم که بهش زبانشناسی خواهیم گفت. زبانِ انسان رو مجموعهای از نشانههای قراردادی تعریف کردیم که توسط اونها میتونیم قصد و نیت خودمون رو به بقیه منتقل کنیم. در اینجا میخوام الگوهای زبانی انسان رو هم معرفی کنم. اولین الگوی موجود، زبان گفتاری هست. زبانی که نشانههای اون صوتی هستن و از بدو تولد، هر انسانی با اونها آشناست. الگوی دوم، زبان نوشتاریه. زبانی که نشانههای خطی داره که قطعاً بعد از یادگیری درست زبان گفتاری به وجود میاد. و الگوی سوم، زبان اشاره هست. زبانی که برای برقراری ارتباط بین افراد ناشنوا که قدرت تکلم ندارن استفاده میشه.
اگه به تاریخ نگاه بکنیم، اولین نشانهها از به وجود اومدن علمی برای بررسی زبان، به سده پنجم قبل از میلاد برمیگرده. جایی که فردی به اسم پانینی تلاش میکرد به مطالعه دقیق زبان سانسکریت بپردازه و به توصیف ساختارهای کوچیکی مثل واج و تکواژ برسه. تلاش برای توصیف جامع از زبان حتی در خاورمیانه هم وجود داشته. عمر بن عثمان بن قنبر سیبویه یا به شکل درستتر، سیبِوَیْهْ شیرازی دستورنامه کاملی از زبان عربی نوشته بود که نظریههای آواشناسی و واجشناسی اون نگاه ویژهای به این زبان دارن. در تاریخ غرب هم این نشانههای معنایی که به اونها زبان گفتیم، توسط فردینان دو سوسور به صورت جدی مورد مطالعه قرار گرفته. یکی از مهمترین اتفاقهای هم عصر ما، ادعای نظریه زبانی موروثی یا دستور زبان زایشی توسط نوام چامسکی هست که ذاتی بودن زبان و خصوصیات اون رو در انسان مطرح کرده و میگه زبان به صورت ارثی در انسان نهادینه شده و فقط محیط اطراف در زمان یادگیری زبان، نقش محرک رو بازی میکنه. به طور سادهتر کودک میتونه مجموعه اطلاعات محدودی رو از محیط اطرافش بگیره و خودش ترکیبات جدیدی از اون بسازه. چامسکی همچنین معتقد به دستور زبان جهانی هست که برپایه اون مغز انسان برای یادگیری زبان از قبل برنامهریزی شده. چامسکی معتقده که دانش زبانی انسان بدون آموزش شکل میگیره و همچنین همه زبانهای طبیعی یک سری ویژگیهای مشخص و مشترکی با همدیگه دارن. بنابراین برای تعیین دقیقتر هرکدوم از این ویژگیها نیاز داریم تا مشاهده و تجزیه و تحلیل بکنیم.
نظریههای مختلفی در طول این مدت برای شناخت زبان مطرح شدن که مهمترین اونها زبانشناسی شناختی؛ که به مطالعه بین زبان انسان، ذهن و تجربههای اجتماعی میپردازه، زبانشناسی نقشگرا؛ که به نقشهای اجتماعی زبانی تاکید میکنه، و همچنین دستور وابستگی؛ که به بررسی نحو و دستورِ زبان اشاره داره و معتقده که مهمترین مفهوم زبانی، چیزی جز ظرفیت نیست.
در علم زبانشناسی دو تا مکتب مهم وجود داشته. مکتب پراگ در سال ۱۹۲۸ توسط آنتون مارتی که بیشتر علاقه به بحث فلسفی در مورد نهاد و گزاره داشت شروع به فعالیت کرد. در مقابل مکتب کپنهاگ هم در سال ۱۹۳۱ که بیشتر به المانهای معنایی زبان توجه میکرد توسط لوئیس یلمسلف و راسموس براندال پایه گذاری شد ولی فعالیت خیلی محدودی رو تجربه کرد و بعدتر بعد از مرگ یلمسلف در سال ۱۹۶۵ عملاً فعالیتش دیگه متوقف شد.
ولی علم زبانشناسی به همینجا خلاصه نشده. در طول این سالها زبانشناسی تونست خودش رو به عنوان یک رشته اصلی در مجامع و کرسیهای علمی دانشگاهی به اثبات برسونه و بعدتر، حوزههای مختلف بینارشتهای هم تولید بکنه. از مهمترین حوزههایی که میشه اشاره کرد بحث سمیولوژی یا نشانه شناسی که نشانههای زبانی رو بررسی میکنه، یا زبانشناسی کاربردی که بیشتر به مبحث آموزش زبان تاکید داره و یا حتی رشتههای جدیدی مثل Bio-Linguistics که به بررسی و مطالعه زیست شناسی و تکامل زبان پرداخته و رشته زبانشناسی جنایی که قدمت کمتری نسبت به بقیه رشتهها داره و به بررسی زبان در بافتهای قانونی، حقوقی و همینطور رویههای بازجویی و جنایی میپردازه. یکی از مهمترین نمونههای زبانشناسی جنایی، پرونده تد کازینسکی بمبگذار معروف دهه ۶۰ و ۷۰ امریکاست که به یونا بامبر مشهور بوده و همینطور پرونده حل نشده زودیاک که یک قاتل سریالی دیگه هست که به وسیله نامههای کدگذاری شده با پلیس در ارتباط بوده. در پرونده یونابامبر علم زبانشناسی به پلیس فدرال کمک کرد تا متهم پیدا بشه. برای اینکه بیشتر و با جزییات دقیقتر در مورد این اتفاق مطلع بشید پیشنهاد میکنم اپیزود چهلم پادکست چنل بی رو بشنوید. علی بندری با جزییات کامل قصه این اتفاق رو برامون گفته. من هم در اپیزودهای بعدی در مورد پرونده قضایی و ارتباط زبانشناسی با پرونده تد کازینسکی حتما صحبت میکنم و نحوه ایجاد بخشی به نام Forensic Linguistics رو در کرسیهای دانشگاهی و مهمتر در پلیس فدرال امریکا و تاثیر این بخش تازه تاسیس در دادگاههای ایالات متحده رو شرح میدم. در مورد پرونده زودیاک هم یک پادکست سریالی هست به نام Monster: The Zodiac Killer که اگه دوست داشتید شنیدنش رو بهتون پیشنهاد میکنم.
در این اپیزود بیشتر در مورد تاریخ به وجود اومدن زبان و نظریههای مختلف برای مطالعه این پدیده صحبت کردیم. در اپیزودهای بعدی در مورد فرآیندهای زبانی صحبت خواهیم کرد.
شنیدن پادکست لوحِ سفید» در پلتفرمهای زیر ممکن شده؛
Podbean | TuneIn | Anchor | Overcast | Castbox | Pocket Casts | Stitcher | Google Podcasts | Spotify | Apple Podcasts | Radio Public | Breaker | RSS Feed
شنیدن پادکست لوحِ سفید» در پلتفرمهای زیر ممکن شده و به مرور به آنها اضافه خواهد شد؛
در قرن نوزدهم عالمی فرانسوی خروشید که ترسمان از وفور کتابهایی که روزبهروز نیز به نحوی مهیب بر تعدادشان افزوده میشود بیدلیل نیست. این وفور میتواند قرون آینده را به همان وضعیت غیرمتمدنانهای بیندازد که قرون پس از سقوط امپراتوری روم به آن دچار شدند». سرنوشتمان چنین خواهد بود، مگر تلاش کنیم جلوی این خطر را بگیریم با جدا کردن کتابهایی که باید آنها را دور انداخته یا به فراموشی بسپاریم از کتابهایی که باید حفظ کنیم؛ و در این دسته دوم، کتابهای مفید را از کتابهای بیفایده جدا کنیم».
پیکی بلایندرز سریالی بود که متر من از انتخاب، دیدنو قضاوت در مورد سریال تلویزیونی را تغییر داد. استیون نایت خالق این مجموعه بدون شکیکی از ماندگارترین آثار تلویزیونی بریتانیا و شاید جهان را خلق و درگیر شدن در لابهلاو گوشه کنار اتفاقات رخ داده در انگلستان دهه ۱۹۲۰ را برای ما ممکن کرده است. دار ودسته پیکی بلایندرز که از کوچه پس کوچههای شهر صنعتی بیرمنگام رشد میکنند، بزرگ میشوند،در تصمیم سازیهای اجتماعی و گاهاً ی در کنار بزرگانی مانند وینستون چرچیل و دوکهایشوروی و نمایندههای مذهبی نقش بازی میکنند. تامی شلبی، برای ما یک از گور برگشتهاست. سربازی که در میدانهای جنگ جهانی حفر کننده تونلهای زیرزمینی بوده تا سربازانبریتانیایی را نجات دهد، حالا در خیابانهای بیرمنگام در حال کندن خندقهایی هست کهاز آسیب رسیدن به خانوادهش جلوگیری کند. تامس نه به عنوان سردسته بلایندرزها، که بهعنوان پدرخواندهای در کنار خانواده سعی میکنه همه این اعضای شکسته شده را کنار همنگه دارد. تجارت شلبیها در کنار خانوادههای قدرتمندی مثل سابینی ایتالیاییالاصلو سالومونز یهودی، در معرض خطر قرار میگیرد ولی این تامی هست که با فداکاری، دوبارهخانواده را سر پا نگه میدارد. مردی که حالا در قامت یک پدر نگران چار، تنها پسرشهم هست. این مرد سخت، جان کندن را به ما یاد میدهد!
اما نقطه عطف سریال در فصل چهارم است. زمانی که لوکاچنگرتا به خونخواهی پدر نیویورک را رها میکند و دوباره به بیرمنگام برمیگردد. نشانههایگنگستری و مافیایی سیسیلی خانواده چنگرتا یکی از پر التهابترین اتفاقات سریال در فصلچهارم است. در کل، ماهیت و درون مایه داستانی، حراست از میراث پدر است؛ چه برای تامیشلبی که خود حالا پدرخوانده پیکی بلایندرز شده، و چه لوکا چنگرتا که با درآمیختن فرهنگایتالیایی و امریکایی، یک ابرشخصیت در قاموس پدرخوانده را بازتولید کرده است. اینبارهر دو نفر تلاش میکنند از میراث پدر دفاع کنند. اینبار فقط گلوله است که حکم میکند.
لنگدن لحظهای ایستاد و سپس بهسمت دایرهی عظیمالجثهای که پشت سرش قرار داشت، حرکت کرد. آهن سازه زنگ زده بود، رنگ مسی داشت و بافت آن طبیعی بهنظر میرسید. پرفسور، توجه کردین که چرا این سازه به شکل دایرهی بسته نیست؟» لنگدن به دور سازه چرخید و دید که دو انتهای آن به هم نرسیدهاند، انگار که در حال کشیدن دایره روی کاغذ، خودکارتان تمام شود. این فضای خالی به بازدیدکنندهها اجازه میده که بتونن وارد دایره بشن و فضای منفی رو کشف کنن.» لنگدن با خود گفت: مگر اینکه از جاهای بسته بترسن.» بعد خیلی سریع وارد دایره شد. وینستون گفت: درست روبهروی شما سه سازهی سینوسیشکل بهصورت موازی در کنار هم روی زمین قرارگرفتن که دو تونل به عمق بیش از صد متر رو به وجود آوردن. نام این اثر ماره. بازدیدکنندههای جوونتر از راهرفتن توی این تونلها لذت میبرن. اگه دو نفر توی دو طرف این سازه بایستن و چیزی رو بهآرومی زمزمه کنن، انگار که چهرهبهچهره دارن با هم حرف میزنن و صدای همدیگه رو بلند میشنون.» ـ خیلی جالبه وینستون، اما میشه بگی چرا ادموند خواسته که من این گالری رو ببینم؟ لنگدن با خود گفت: اون میدونه که من از این چیزا خوشم نمیآد.» وینستون جواب داد: چیزی که اون خواسته من به شما نشون بدم، گشتاور پیچشیه. اون یهکم دورتر، درست بالای سرتون گوشهی سمت راست قرار داره. میبینینش؟» لنگدن به دور نگاه کرد و پرسید: اونی که اون ته قرار داره؟» ـ بله، درسته. ـ عالیه، پس بریم ببینیم. لنگدن نگاه حیرتزدهای به آن فضای عظیم کرد و راه خود را بهسمت اثری که وینستون گفته بود، ادامه داد. ـ پرفسور، شنیدم که ادموند کرش مشتاقانه کارای شما رو تحسین میکنه، بهخصوص نظریههای شما دربارهی تأثیرات متقابل مذاهب مختلف در طول تاریخ و سیر تکاملیشون که توی هنر ظاهر شده. از خیلی جهات زمینهی فعالیت ادموند دربارهی نظریهی بازی و آیندهنگری، مشابه این کار شماس ـ تجزیهوتحلیل رشد تکنولوژی و اینکه در آینده چطور خواهد بود. ـ خب، اون توی کارش خیلی حرفهایه. بیدلیل نیست که بهش میگن نوستراداموس زمان. ـ البته اگه نظر منو بخواین، این مقایسه یه جورایی توهین بود. ـ چرا همچین حرفی میزنی؟ نوستراداموس بزرگترین پیشگوی تاریخه. ـ نمیخوام خیلی باهاتون مخالفت کنم پرفسور، اما نوستراداموس طی چهار قرن، بیش از هزار پیشگویی ناموفق داشته. بیشتر گفتههای اون از خرافات مردمی نشئت گرفتن که توی ناکجاآباد به دنبال چیزی میگشتن. همهچیز؛ از جنگ جهانی دوم، مرگ پرنسس دایانا و حمله به بُرجای مرکز تجاری. همهچیز کاملاً پوچه، اما در مقابل، ادموند کرش پیشبینیهای معدودی رو انجام داده که همهشون توی یه مدت کوتاه درست دراومدن ـ محاسبات کلود، ماشینای خودران، چیپ پردازنده که فقط از پنج اتم تغذیه میشه؛ کرش، نوستراداموس نیست. لنگدن گفت: حرفم رو پس میگیرم.» ظاهراً کسانی که با ادموند کرش کار میکردند، بهشدت به او وابسته و وفادار بودند و بهنظر میرسید وینستون هم یکی از شاگردان باوفای کرش باشد. وینستون موضوع را عوض کرد و پرسید: خب از این تور لذت میبرین؟»
یک.
از کنار خیابان میگذشتم. نسیم خنکی که از سمت دریا به صورت میخورد هوش از سرم برده بود. سرم را که بلند کردم دیدم دقیقاً روبروی من در آنطرف خیابان یک ساختمان چند طبقه به رنگ قهوهای خودنمایی میکند. کمی که دقیق شدم دیدم تمامی پنجرههای آن را از داخل به شکل سیمانی مسدود کردهاند. شب بود. چشمانم درست نمیدید ولی آنقدی عجیب بود که توجهم را به خودش جلب کرد. دقیقاً روبروی سفارت فرانسه بود. ساختمان سفارت دقیقا در سمت ساحل بود. یک ساختمان خیلی شکیل در یک کوچه بن بست که همیشه دو نگهبان ابتدای کوچه میایستادند. از مقابل سفارت میشد نمای کلی این ساختمان عجیب را دید. هر چقدر دقت کردم متوجه نشدم در ورودی آن ساختان عجیب از کجاست. نورپردازی خاصی داشت. نور از پایین به بالا میزد و عظمت ساختمان را بیشتر نمایان میکرد. همینطور با چشمانم داشتم طبقه به طبقه ساختمان را بالا میآمدم تا اینکه رسیدم به بالاترین نقطه آن. دوستم مهرشاد تلنگری به من زد و گفت:
- نمیای من برم! دیر کردیم بدو! این وقت شب ماشینم گیرمون نمیاد باید زود برگردیم خوابگاه! من فردا ارائه دارم و هنوز کارامو تموم نکردم!
- مهرشاد اینجارو ببین! باورم نمیشه! ببین چقدر بزرگه این ساختمون.
- آره پسر! اون بالا رو ببین!
- آخ آخ! دیدی گفتم این ساختمون کمی مورد داره! بفرما تحویل بگیر!
- چیه این؟ چقدر این لوگوشون آشناست. نکنه .؟
- آره خودشه!
- ااااااا . نمردیم و از نزدیک دیدیم!
- پسر باورم نمیشه! یعنی نمیذارن بریم از جلو ببینیم؟ عع . راستی اینا رو . بیچاره سربازا باید تا صب جلو سفارت کشیک بدنا!
- ?Hi Mister! How are you
- عع مهرشاد سربسرشون نذار! گیر میدن بهمونا!
- باشه حالا .
- بریم دیگه! منم مامانم تنهاست زود برسم هتل.
راه افتادیم و رفته رفته سرعت قدمهایمان را تندتر کردیم. انگار که درست دیده بودم. وقتی رسیدم هتل بلافاصله رفتم سراغ لپتاپ و این مکان را جستجو کردم. طبیعی بود که نشود چیز زیادی در موردش پیدا کرد. تنها اسم و قدمت آن نوشته شده بود و چند خطی از تاریخچهاش. مثل اینکه درست دیده بودم. ترس.
-پیشنویس-
گاهی آدم دلش میخواهد برگردد همان موقعی که حواسش نبوده. درست زمانیکه در های و هوی زمانه گیر کرده بود. نمیدانست اتفاقها چطور سرنوشتی برایش رقم میزند. برگردد به آن روزهای ابتدای تابستان و آن لحظههای منگ و گیج. حتی همین شور نوشتن الان هم بهانهش آن روزهاست. آدم گاهی گیر میکند که آیا راوی یک داستان خیالیست یا دارد در روایت زندگی خودش دست و پا میزند. در زندگی آدم یک سری اتفاقها، آدمها و حتی مکانها تبدیل به یک حادثه میشوند.
مثلاً همین اراده نوشتن در شب آخرین روزهای شهریور. همینطور الکی الکی بوی قهوه باعث شد بنویسم. عصری که داشتم در خیابان قدم میزدم، باز هم یک مکان همیشگی ناخودآگاه در مسیر راهم قرار گرفت. چه مکانی بهتر از قهوه فروشی! چنان بوی قهوهای به کلهام زد که واقعا هوش از سرم برد. کنار دوستم بودم. فقط یک نفس عمیق کشیدم تا همه آن لحظه درمشامم بماند به یادگار. یا همین دیرهنگام شب که باز قهوه کشاندم به سمت نوشتن. اما انگار که تمام خاطرات 365 روز گذشته سپرده بودند به قهوه که هُلم بدهد به این سمت. البته که میدانم همین اسم قهوه و بویاش به اندازه کافی کلیشه و حال بهم زن شدهاند! بگذریم .
تقریباً که نه، تحقیقاً یک سال از نقطه عطف زندگی من گذشت. دوست ندارم تنزیلش دهم به ارتباطات اجتماعی و عاطفی، نه! یک نقطه عطف واقعی بود! وقتی نشستم به نوشتن، نمیدانستم که به شکل یک خاطره بنویسم، یک سفرنامه باشد، یا یک داستان! خاطره که تکلیفش معلوم است. حتی خودم هم حوصله دوباره خواندنش را ندارم چه برسد به شخص ثانی و ثالث! مسلماً سفرنامه هم نبوده! پس میماند یک داستان تماماً رئال. ولی از آنجایی که رئالیسم را نه میفهمم و نه علقهای به آن دارم پس مجبوم کمی فانتزی چاشنیاش کنم و بشود یک داستان استخوان دار.
نه میخواهم کلمه خرج کنم، نه هدف مضاف کردن تعداد صفحات است. میخواهم شروع کنم بنویسم و مرور کنم اتفاقاتی را که در حدود 1000 روزِ عجیب و غریب برای من ساختند. از آدمهایی که آمدند و رفتند و ماندند و فقط نتیجه شد؛ خاطره! از الآن که دارم به داستان فکر میکنم تعداد شخصیت زیاد خود من را هم میترساند. ولی چاره چیست! همهمان هر روز با همین کثرت آدمها سر و کار داریم و حتی متوجه ازدیاد آنها نیستیم. متاسفانه آنقدرها هم نویسنده نیستم که بتوانم اسامی واقعی را در داستان بگنجانم؛ لاجرم باید اعتراف کنم تمامی اسامی خیالی هستند، ولی اتفاقات واقعی!
”نهایت داشته انسان، به نداشتههایش است. همین را گفت و با عصبانیت تلفن را قطع کرد. رفتارش چند روزی بود که عجیب شده بود. وسواس زیادی روی اعمال و کارهایش نداشتم ولی گاهی اوقات بیخبر سر میرسید و بدون مقدمه شروع میکرد به صحبت کردن در مورد یک اتفاق خیالی. با آب و تاب فراوان تعریف میکرد و ناگهان حرفاش را نیمه تمام رها میکرد و برمیگشت سرمیز کارش. این روزها دیگر برایام عادی شده بود. وقتی همین دیروز پشت تلفن با صدای گرفته و کمی لرزان از اتفاق ناگواری که صبح برایاش حین آمدن به محل کار در ایستگاه اتوبوس افتاده بود، برایام تعریف میکرد باز هم همان اشتیاق و البته استیصال را داشت.
”روی بدنه اتوبوس نوشته بود؛ قدر نداشتههایتان را بیشتر بدانید!
گفتم: منظورت چیست؟
سرش را از بین اتاقک مخصوص کارش بیرون آورد و به من نگاه کرد. سکوت. تقریباً همه کلمهها را که میخواستم برایاش بگویم را قورت دادم. حوصله صحبت با او را نداشتم.
اِلما، دختر بیست و هفتهشت سالهای بود که همین چند ماه پیش بواسطۀ نسبت خویشاوندی که با سوپروایزر داشت توانست نظر رئیس را جلب کند و به کمک همین ترفندِ حرّافی وارد بخش معماری شود؛ البته فقط به عنوان منشی. از بدو آمدنش، شروع کرده بود به صمیمیت با همکاران. در ابتدا فکر میکردم منظوری دارد، ولی بعد از گذشت مدتی و همصحبتیاش با من، متوجه شدم دختر سادهای است و البته پرحرف. اولین گفتگوی من و اِلما در اتاق استراحت شرکت بود. میخواستم قهوۀ تلخی درست کنم و بهمراه بیسکوئیتهایی که در کشوی میزم داشتم به عنوان چاشت نیمروزم از خستگیها دوری کنم. در حال خروج از اتاقم بودم که اِلما را دیدم. گفت: کراوات و یقهات نامرتب است! میدانستم. تقریباً هیچوقت یاد نگرفتهام کراواتم را درست ببندم. از وقتی پائولا رفته، حوصله هیچ کاری را ندارم. به او لبخندی زدم و تشکر کردهام که یادآوری کرده است کراواتم نامرتب است. گفت: ”امروز که داشتم میآمدم سرکار، پیرمردی در مترو زُل زده بود به من و چشم ازم برنمیداشت. وقتی پیاده شدم او هم دنبالم پیاده شد. ترسیده بودم. نمیدانستم باید چکار کنم. از ایستگاه بالا آمدم و با سرعت به راهم ادامه دادم. از ترس نمیتوانستم به عقب برگردم. گفتم: چرا دنبالت بود؟ جواب داد: نمیدانم، لابد . . بیحوصله گفتم: لابد میخواسته تورو بکشه. نه! -–باصدای نیمه بلند خندیدم. احساس کردم از حرفم ناراحت شد. ولی برایم اهمتی نداشت. از او خداحافظی کردم و به میز کارم برگشتم.
از پاگردِ راهپله که بالا میآمدم به فکر این بودم که سسِ شامِ امشب را چه چیزی انتخاب کنم. عاشق سسِ بولونز و کاپوناتا بودم؛ البته بیشتر بولونز. پائولا هم بولونز دوست داشت ولی بدون جگر مرغ. یادم رفته بود شیشۀ مارتینی را با خودم بالا بیاورم. وسایل خرید را در آشپزخانه رها کردم و دوباره به سراغ ماشین برگشتم تا شیشهای که فراموشم شده بود را پیدا کنم. حوالی ساعت 9 که میخواستم غذا را آماده کنم. عادت داشتم همیشه یک لیوان قبل از شام بنوشم. خوانده بودم که نظرهای متفاوتی در این باره گفته شده است. عدهای معتقد بودند نوشیدن کوکتل قبل از شام باعث میشود معده آماده خوردن شود و عدهای هم این نظر را داشتند که این اتفاق زیاد با مزاجها سازگار نیست و باعث قهر معده از شام میشود. ولی بهرحال عادت 10 سالۀ من پابرجا بود و دوست داشتم این اتفاق را بیشتر اوقات تجربه کنم.
ساعت داشت نزدیک 12 میشد و من آماده تا امروزِ سرد و کِسل کننده را تمام کنم. رعد و برق تندی میزد و باران مشغول باریدن بود. وارد اتاق خواب که شدم ناگهان زنگ در به صدا درآمد. تعجب کردم. به سمت راهرو رفتم و از چشمیِ در بیرون را نگریستم. باورم نمیشود. با اندکی مکث در را باز کردم. ”این وقت شب اینجا چه میکنی؟.
انگار که ترسیده باشد، با واهمه و لرز بسیار گفت: ”چند ساعت تحملم کن بعد از آن میروم. قول میدهم.
سکوت همه جا را پر کرده بود. یک ساعت قبل بود که قهوه تلخی درست کرده بودم. تعارف کردم اگر میل دارد میتواند برای خودش بریزد. حواسش به من نبود. گوشی موبایلش را روی میز گذاشته بود ولی چشمانش را از آن دور نمیکرد. عادت داشت وقتی عصبی و پر استرس میشد ناخنهای دو دستش را به هم میفشرد و گوشه لبش را لای دندانهایش لِه میکرد. همینطور بالای سرش ایستاده بودم تا شاید حرفی بزند. پرسیدم: ”شام خوردی؟.
جواب داد: ”نه. گرسنه نیستم.” – حالت اضطرابش بیشتر شد. مثل این بود که هر لحظه منتظر یک خبر ناگوار است. در پاورقی رومهها خوانده بودم ”وقتی آدمها خیره به یک نقطه زل میزنند و هیچ حرفی به میان نمیآورند، لحظات خطرناکی را دارند پشت سر میگذارند. آدمها در این لحظات از خودآگاه خود جدا میشوند و دنیای موازی بسیار پُرآشوبی را زندگی میکنند. دنیایی که فرسنگها از ادارۀ آن دور هستند و حتی نمیدانند . – افکار خودم را با یک نگاه تیزش قطع کردم. بلافاصله نگاهش به گوشی موبایل خود خیره شد. انگار که کسی براییش پیامی فرستاده است. قفل گوشی را که باز کرد، متوجه شدم که دارد در توئیتر اخبار را دنبال میکند.
از سر پا ایستادن خسته شده بودم. ساعت تقریباً 2 شده بود و نه توانسته بودم از او سوالی بپرسم و نه میتوانستم بخوابم. به سمت تلویزیون رفتم تا روشناش کنم. با سراسیمهگی داد زد: ”روشن نکن! – تعجب کردم. ادامه داد: ”بگذار همین سکوت ادامه داشته باشد. نمیخواهم آرامشم را از دست بدهم.
تابحال اینشکلی ندیده بودماش. پُر از استرس و آشفتگی. سرشار از تلاطم و درماندهگی. دستانش میلرزید و چشمانش هی چپ و راست میشد. آرام و قرار نداشت. رنگاش پریده بود. به سمت کاناپه رفتم و کنارش نشستم. تنها کاری که میتوانستم در آن لحظۀ سنگین انجام دهم همین بود. صورتش را به سمت من برگرداند، دستانم را محکم در دستانش گرفت و سرش را روی شانهام گذاشت. احساس کردم این مدت را عاجزانه از من میخواست کنارش بنشینم تا اینکار را انجام دهد.
میخواستم از او بپرسم که حالش بهتر شده است که بیمهابا پاسخ داد: ”هیچی نگو. لطفاً تا فردا صبح هیچی نگو. من دوباره سکوت کردم و چیزی نگفتم. این عادت او را میشناختمو سالهاست که این اخلاقش را میشناسم.
او پائولا بود. همان دختر مو مشکیِ پر هیجان، که سیاُمِ دسامبر 2001 من را شیفته خود کرده بود.
از خواب که بیدار شدم خودم را میان سایههای سرگردان دیدم. نور کمی از لایه ابرهای بالای سرم به زمین خشک میرسید. همه آن سایههای سرگردان بدون اینکه جایی را ببینند دست و پا میزدند و از چاهها عمیق رسته در گنار یکدیگر بالا میآمدند و به پایین سقوط میکردند. این تنها چیزی است که به یاد میآورم. مشعل و شمشیری را از کنار یکی از این چاههای عمیق برمیدارم. مشعل مرطوب است و روشن نمیشود. بوی روغن تندی دارد. آن را زمین میاندازم و به همراه شمشیر صلیب ماه که میدرخشد راه تپه را به سمت دامنه اصلی میپیمایم. مارپیچهای زیادی را پشت سر گذاشتهام. هر لحظه آن سایههای تاریک شبحوار از بالای تپه سقوط میکنند. قلعه یک اتاق روشن دارد. از پایین تپه میتوانم آن نقطه نورانی را ببینم. ولی همه چیز بیرنگ است. سایهها خاکستری شدهاند. دست و پاهای خودم را هم میبینم. خاکستری تیره. بیرنگ و بیحس. بدون هیچ نوری. صلیب ماه به درخشش افتاده است. ابرها کمی سبکتر شدهاند و انواد تابان به زمرد روی شمشیر میتابند. برق عجیبی دارد و هر لحظه به شدت درخشش آن زمرد بنفش اضافه میشود. سایههای بالای تپه حالا متوجه حضور من شدهاند. با وحشتی غیرقابل توصیف به سمت من حمله میکنند. صدای نفیر آنها کر کننده است. فریاد میکشند و دیوانهوار حمبه میکنند. چارهای ندارم جز اینکه از صلیب ماه برای دفاع از خودم استفاده کنم.
بالاخره به ورودی قلعه قلعه رسیدهام. دروازه بزرگ سنگی با کلونی در لنگه مقابلم ایستاده است. هر طور شده باید وارد شوم. به صلیب ماه نگاه میکنم. میدرخشد و من را غرق در شفافیت و ابهت خودش میکند. قبضه صلیب ماه را میگیرم و درست در مقابل دروازه به زمین میکوبم. روشنایی درون قلعه خاموش میشود. انگاه متوجه حضوری در کنارم شدهام. باد ملایمی میوزد خلنگزارهای تپه را به رقص میاندازد. همه جا ساکت شده و اثری از اشباح خاکستری نیست. اثری از هیچ هیچ کس و هیچ چیزی نیست. تنها، در مقابلم دروازه سنگی نیمه بازی ایستادهام. از دروازه که عبور میکنم دوباره آن تک اتاق روشن روبروی من روشن است. با قدمهایی شمرده دور اتاق را میگردم و وارد آن می شود. وسط اتاق یک حلقه روی زمین افتاده است. به اندازه خورشید میدرخشد. به جذابیت زهره من را مسحور میکند. جاذبه عجیبی وادارم میکند نگهش دارم.
بیدار که میشوم صلیب ماه به تخت تکیه داده و آن شئی سنگین در دستم است. مشتم را که باز میکنم اشباخ خاکستری به سمت من حمله میکنند. با صدای جیغ بلندی در خواب، بیدار میشوم.
همه داشتههای انسان، به نداشتههایش است.»
همین را گفت و با عصبانیت تلفن را قطع کرد. رفتارش چند روزی بود که عجیب شده بود. وسواس زیادی روی رفتارش نداشتم ولی گاهی بیخبر سر میرسید و بدون مقدمه شروع میکرد به صحبت کردن در مورد یک اتفاق خیالی. با هیجان تعریف میکرد و ناگهان حرفاش را نیمه تمام میماند و برمیگشت سرمیزش. این روزها دیگر برایام عادی شده بود. وقتی همین دیروز پشت تلفن با صدای گرفته و لرزان اتفاق ناگواری که صبح برایاش موقع آمدن به محل کار در ایستگاه اتوبوس افتاده بود، تعریف میکرد باز هم همان اشتیاق و سراسیمهگی را داشت.
روی بدنه اتوبوس نوشته بود؛ قدر نداشتههایتان را بیشتر بدانید!»
بهش گفتم: منظورت چیه؟
سرش را از بین پارتیشن بیرون آورد و به من نگاه کرد. سکوت. تقریباً همه کلمههایی را که میخواستم بگویم را قورت دادم. حوصله صحبت با او را نداشتم.هیچوقت یاد نگرفتهام کراواتم را درست ببندم. از وقتی پائولا رفته، حوصله هیچ کاری را ندارم. گفت: امروز که داشتم میاومدم سرکار، یه پیرمرد تو مترو زُل زده بود به من و چشم ازم برنمیداشت. وقتی پیاده شدم اون هم دنبالم پیاده شد. ترسیده بودم. ننمیدونستم باید چکار کنم. از ایستگاه بیرون اومدم و با سرعت به سمت دیگه خیابون رفتم. از ترس نمیتونستم به عقب برگردم.»
گفتم: چرا دنبالت بود؟
نمیدانم، لابد .
بیحوصله گفتم: لابد میخواسته تورو بکشه.
نه!
باصدای نیمه بلندی خندیدم. احساس کردم از حرفم ناراحت شد. ولی برایم اهمتی نداشت. از او خداحافظی کردم و به میز کارم برگشتم.
ساعت داشت نزدیک نیمه شب میشد و من آماده تا امروزِ سرد و کِسل کننده را تمام کنم. رعد و برق تندی میزد و باران مشغول باریدن بود. وارد اتاق خواب که شدم ناگهان زنگ در به صدا درآمد. تعجب کردم. به سمت راهرو رفتم و از چشمیِ در بیرون را پاییدم. باورم نمیشود. با کمی مکث در را باز کردم. این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟»
انگار که ترسیده باشد، با ترس و لرز گفت: چند ساعت تحملم کن بعد از آن میرم. قول میدهم.»
سکوت.
یک ساعت قبل بود که قهوه درست کرده بودم. تعارف کردم اگر دوست دارد میتواند برای خودش بریزد. حواسش به من نبود. گوشی موبایلش را روی میز گذاشته بود ولی چشمانش را از آن دور نمیکرد. عادت داشت وقتی عصبی میشد ناخنهای دو دستش را به هم میفشرد و گوشه لبش را لای دندانهایش لِه میکرد. همینطور بالای سرش ایستاده بودم تا شاید حرفی بزند. پرسیدم: ”شام خوردی؟.
جواب داد: نه. گرسنه نیستم.»
اضطرابش بیشتر شد. مثل این که منتظر یک خبر بد باشد. در پاورقی رومهها خوانده بودم وقتی آدمها خیره به یک نقطه زل میزنند و هیچ حرفی به زبان نمیآورند، لحظات خطرناکی را دارند پشت سر میگذارند. آدمها در این شرایط از خودآگاه خودشان کنده میشوند و دنیای موازی بسیار پر آشوبی را سپری میکنند. دنیایی که فرسنگها از اداره آن دور هستند و حتی نمیدانند .
صدای داخل سرم را با نگاه تیزش قطع کرد. بلافاصله به گوشی موبایل خیره شد. انگار که کسی برایش پیامی فرستاده. گوشی را که برداشت، متوجه شدم در توئیتر اخبار را دنبال میکند.
از سر پا ایستادن خسته بودم. ساعت تقریباً 2 شده بود و نه توانسته بودم از او سوالی بپرسم و نه میتوانستم بخوابم. به سمت تلویزیون رفتم تا روشناش کنم. با سراسیمهگی داد زد: ”روشن نکن!
تعجب کردم. ادامه داد: بذار همین سکوت ادامه داشته باشه.»
تابحال اینشکلی ندیده بودماش. دستانش میلرزید و چشمانش این سو آن سو میشد. آرام و قرار نداشت. رنگاش پریده بود. به سمت کاناپه رفتم و کنارش نشستم. تنها کاری که میتوانستم در آن لحظه انجام دهم. صورتش را به سمت من برگرداند، دستانم را محکم در دستانش گرفت و سرش را روی شانهام گذاشت. احساس کردم این مدت را عاجزانه از من میخواست کنارش بنشینم تا اینکار را بکند.
میخواستم از او بپرسم که حالش بهتر شده که زودتر گفت: هیچی نگو. لطفاً تا فردا صبح هیچی نگو.» من دوباره سکوت کردم و چیزی نگفتم. این عادت او را میشناختم. او پائولا بود.
درباره این سایت